اتمام موجودی
ابرها بزرگ بودند و سفید بودند و در گذر
اشتیاق به مرگ
«دیروز که خاک هنوز تروتازه بود و خیس، مردی در برلین زندگی میکرد که خود را رمان مینامید به این امید که این اسم برایش موفقیت به همراه آورده و خوشبختش کند.» اینها جملات آغازین رمان «ابرها بزرگ بودند و سفید بودند و در گذر» ماتیاس چوکه، نویسندۀ آلمانی، است. چوکه اعتقادی به قهرمانانی با قدرتهای خارقالعاده و آن جهانی ندارد و تمایلی ندارد که تحسین و حیرت مخاطبان یا حسادت آنان را برانگیزد. برعکس، او قهرمانانی خلق میکند که در کنار مخاطبانش قرار میگیرند و همانند آنهایند و چوکه خود نیز در کنار قهرمانانش میایستد و بهتماشای دنیای پیرامونشان میپردازد.
«ابرها بزرگ بودند و سفید بودند و در گذر» داستان زندگی رمان، فردی در همشکسته و درمانده از فشار زندگی روزمره، است که تلاش میکند از روال تکراری زندگی رهایی یابد و دوباره روی پاهایش بایستد. او از بیدار شدن و آرمیدن و زندگی در کنار زنی که دوستش دارد لذت میبرد اما نمیتواند از بازی سرنوشت رها شود. رمان قهرمانی است که مادرش و دوستش از زندگی سیر شدهاند و بهدنبال راهیاند تا از درد و رنج زندگی رها شوند. مادر در هفته چندین بار و تمامی آخرهفتهها به رمان زنگ میزند و از او میخواهد تا کارش را یکسره کند و دوستش نیز در تماسهای گاهگداری از او میخواهد که پس از خلاص کردن مادر، جان او را هم بگیرد. در این میان، رمان ترجیح میدهد قهوه بنوشد، به تماشای زندگی زنان و مردان و سگهای اطرافش بپردازد، به تماشای کودکانی که بندکفشهایشان خیس آب است بنشیند، ابرهایی را که در تعقیب مرغان دریاییاند دنبال کند و تکه پنیری در دهانش بگذارد و گاه از تمام این جریانها لذت ببرد و گاه نبرد.
«ابرها بزرگ بودند و سفید بودند و درگذر» روایت شوخوشنگ و در عین حال تلخ زندگی روزمرۀ مردیست در برلین امروز. چوکه در آثارش تمام نُرمها و مرزهای فرمال سنتی ادبیات روایی را پشت سر مینهد و با طنز سیاه گزندهای هنرمندانه جامعۀ مدرن امروز را به پرسش میکشد.
تحریریۀ نشر نو
دیدگاهها
Clear filtersهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.