از مرگ تا شهاب‌سنگِ پنهان

چندی بود به امکانِ داستانی به لحاظِ ادبی جدّی و سطحِ بالا اما در عینِ حال جذاب می­اندیشیدم. نه داستانی صرفاً پلیسی، داستانی که در عینِ درگیرکردنِ خواننده با ماجراهای پرپیچ­وخم و دقیق لذتی ببخشد که ما دیگر در عصرِ فیلم به­کلی از آن محرومیم. یافتم و چنان در هیجان و مکاشفه­ی خواندنش فرورفتم که تا سطرِ آخر را نخواندم نتوانستم بر زمینش بگذارم: خانمِ اسمیلا و حسِ برف. بر آنم که مهم­ترین، یا بهتر است بگویم ذاتی­ترین، ویژگیِ رمان امکانی­ست که برای شناختِ دیگری پیشِ روی ما می­گذارد. هرچه پیش­ترها با جَزمِ تمام باور داشتم که شخصیت­های یک رمان درواقع وجوهِ مختلفِ هستیِ نویسنده­اند و باید که چنین هم باشد، اکنون بر این نظرم که رمان نه بازتاباندنِ خود در دیگری، بلکه بازتاباندنِ دیگری در خود است. لذت آن­جا پدید می­آید که شخصیتی را پیشِ روی خود می­بینیم به­غایت شفاف و متفاوت با خودمان که وادارمان می­کند بشناسیمش تا دوستش داشته باشیم یا از او بدمان بیاید، بی­آن­که نویسنده خود درباره­ی خیر و شرِ او قضاوت کند. رمانِ خانمِ اسمیلا و حسِ برف برای اغلبِ ما که گرینلند را ندیده­ایم و شاید هرگز هم نبینیم، برای ما که ترکیبِ عجیبِ انسانِ گرینلندی ـ اروپایی و ویژگی­های او را نمی­شناسیم، لذتِ آشنایی با دنیایی متفاوت را نیز در خود دارد؛ به­ویژه برای ما، که برف و یخ و یخچالِ طبیعی در تجربه­ی زیستی­مان به­کلی جایی ندارد.

ایسایاس، پسربچه­ی اسکیموی گرینلندی، از پشت­بام ساختمانی در کپنهاگ که با مادرِ دائم­الخمرش در آن زندگی می­کند بر زمین می­افتد و درمی­گذرد. قضیه از نظرِ پلیس روشن است: او، به هر علت، رفته بوده پشت­بام و بی­احتیاطی کرده و افتاده مرده. فقط یک رد پا بر برف دیده می­شود و آن هم ردِ پای اوست. اما اسمیلا، همسایه­ی ایسایاس که از طرف مادر اسکیموی گرینلندی­ و از طرفِ پدر دانمارکی­ست، این­طور فکر نمی­کند. او بر آن است که پسر به قتل رسیده است و چون نمی­تواند پلیس را متقاعد کند، خودش دست­به­کار می­شود. استدلالِ او این است که اولاً ایسایاس از بلندی می­ترسیده و مُحال بوده برود به پشت­بام، و ثانیاً نوعِ قدم­های پسرک روی برف این حس را به او می­دهد که کسی چنانش ترسانده بوده که نتوانسته فاصله­اش را با لبه­ی بام تشخیص دهد. از لحظه­یی که اسمیلا به این درک می­رسد بنای تحقیق و تفحص می­گذارد و سفری را در دنیای دسایسِ استعماری و علمی آغاز می­کند که به شهاب­سنگی­ در جزیره­ی یخچالیِ دورافتاده­یی ختم می­شود…

    شخصیتِ اصلی داستان، اسمیلا، مجموعه­یی از ویژگی­های متضاد را در خود جمع دارد. او زنی­ست سی­وشش­هفت ساله، زیبا، خوش­پوش، عاصی، عَزَب، تنها، یک­دنده، متخصص یخ­شناسی، و مبارز ضد استعماری. اما ویژگیِ اصلی او اختلاطِ نژادی­ست؛ پدرش پزشکی­ست مشهور و ثروتمند، و مادرش اسکیمویی شکارچی­ که در سفری برای شکار کشته شده است. اسمیلا به­رغمِ این­که می­تواند در ناز و نعمتی اشرافی با بهره­گیری از ثروت پدرش زندگی کند، در مجتمعی که دولت برای بی­پناهان و کم­بضاعتان فراهم کرده است زندگی می­کند. انسانِ بی­پناه و کم­بضاعت در جامعه­ی دانمارک همان اندازه نادر است که انسانِ ثروتمند. جامعه­ی دانمارکی جامعه­یی­ست متشکل از طبقه­ی متوسط. اسمیلا امکانِ زندگی در رفاهِ ثروتمندانه را دارد، اما آن زندگی را نمی­خواهد. زیستن به عنوانِ دانشمندی سربه­راه را هم نمی­خواهد که در طبقه­ی اجتماعی­اش یعنی طبقه­ی متوسط غرق شده است. او می­خواهد با مقرری دولت و اگر هم کم آورد با پولِ پدرِ ثروتمندش در میانِ بی­بضاعتان زندگی کند. و البته که او همواره پول کم می­آورد، چراکه عاشق لباس­های گران­قیمتِ مارک­دار است ــ به­رغمِ این­که خلق­وخویش بیشتر به شکارچیان می­ماند. این دو ویژگی متضاد باوری اسکیمویی را بازتاب می­دهد: «آنها پذیرفته­اند هریک از جنس­ها در درونش آمادگی تبدیل به جنسی دیگر را دارد» (ص ۴۵). یعنی زن اسکیمو، اگر مردی نباشد که به شکار رود، می­تواند یک­سره مرد شود و چونان مردان زندگی کند، گیرم با لباس­هایی کاملاً زنانه. او درواقع پولِ پدرش را هم شکار فرض می­کند، و دقیقاً با دیدگاه یک شکارچی که شکار را حقِ خود می­داند، پولِ پدر را حقِ خود می­داند نه از آن رو که به عنوانِ تنها فرزندِ پدرش وارثِ ثروتِ اوست. خُلق­وخوی شکارگری را می­توان در حساسیتِ بیمارگونه­ی او به سنجیدنِ قدِ دیگران با قدِ خودش نیز دید. درواقع او ریزنقشیِ خود را در مقامِ یک انسانِ نیمه­اسکیمویی­ با درشت­هیکلیِ زنان و مردانِ اروپایی می­سنجد. به­رغمِ این، اسمیلا ترکیبی­ست از انسانِ مدرنِ اروپایی و انسانِ اسکیموی شکارچی. دلش هوای مادرش را دارد و به همین هوا در مقامِ احقاق حق از یک پسربچه­ی اسکیمو برمی­آید که حسِ مادرانه­اش به او بیش­تر عشقش را به زادگاه تداعی می­کند. اما او در عین حال از دانشِ اروپایی که آن­همه بدان مظنون است و جای­جای در تأملاتش بدان می­تازد نیز برخوردار است. مقاله­های علمیِ اسمیلا در شناختِ یخ مرجعی بین­المللی برای مطالعات رشته­ی یخ­شناسی­ست و گفته می­شود او بهترین کسی­ست که هر گروهِ علمیِ عازم به سفر اکتشافی در شمالگان می­تواند در استخدام داشته باشد.

    این خاصیت، یا بهتر است بگوییم «حالت»ِ، دوگانه اما نه دوجنسیِ اسمیلا به عواطفِ انسانی او شدتِ عملی اغراق­آمیز می­بخشد. وقتی او که عمری از مردان گریزان بوده و چونان یک شکارچی با خلق­وخوی مردانه زیسته است سرانجام زنانگی­اش را در عشق به پیتر بازمی­یابد، شدتِ اِبرازِ عشقش، هرچند زودگذر، بسیار مهیب است. اما هرچه او بیش­تر از پیتر، که سرانجام می­فهمیم یکی از چرخدنده­های دم و دستگاهی­ست که او را به این ماجرا کشانده است، وا می­خورد، عشقِ مادرانه­اش به پسربچه­ی ازدست­شده بیش­تر در جانش شعله می­کشد. درواقع، او خود را چونان گرینلند، سرزمینِ زادگاهِ ایسایاس بازمی­یابد. دوگانگیِ شخصیتیِ اسمیلا (مردی در درونِ زنی، و زنی در دورنِ مردی) این امکان را به نویسنده­ی مردِ رمان می­دهد که هرچه بیش­تر به او نزدیک شود و هرچه دقیق­تر حتا حال­وهوای زنانه­ی روحِ او را بازنماید. درواقع، پیتر هوگ در مقامِ نویسنده با درآمیختنِ زنانگی و مردانگی در وجودِ راویِ اول­شخص، اسمیلا، به توصیفِ حالاتِ او توفیق می­یابد و چه­بسا اگر اسمیلا یک­سره زنی می­بود چنان­چون هر زنِ معمولیِ دیگر، نویسنده هرگز نمی­توانست شخصیتِ او را بدین دقت بیافریند.

    در روندِ داستان شمارِ فراوانی شخصیت، در کمال دقت، ظاهر می­شوند. اسمیلا را زنی تنها و مبارز می­یابیم در دنیای خشنِ امیال و آروزهای علمیِ سودجویانه و قدرت­طلبانه آمیخته با مطالباتِ پایان­ناپذیر و حریصانه­ی استعماری. از نظرِ اسمیلا انگیزه­ی اصلی دانشِ اروپایی، طبقه­بندیِ جزئیاتِ هستی­ست به قصدِ استیلا بر جهان، همان­طور که هدفِ اصلیِ استعمار دستیابی به منابع است و بدین قصد باید بومیان را با حُقنه­کردنِ فرهنگِ اروپایی محدود و مقیّد کند. درواقع، علم و استعمار یک­دیگر را تکمیل می­کنند؛ انسانِ اروپایی چیزی نیست مگر استعمارگری آموزش­دیده در مکتبِ «علمِ اروپایی»، زیرِ سلطه­ی انواعِ ابزارهای سنجشی و از همه مهم­تر ساعت. اسمیلا خودش هم می­داند که در گیرودارِ موقعیت­های پیچیده و خطرناک باید زمان را نگه دارد و بسنجد و به همین علت به ساعت نیاز دارد و از ساعت هم بهره می­برد اما، در عمق جانِ خود از ساعتی که او را در زمان و مکان محدود می­کند و به انقیاد می­کشد سخت بیزار است: «ما در قاناق [زادگاهِ اسمیلا در گرینلند] از ساعتِ مچی خیلی خوش­مان می­آمد. بعضی از شکارچی­ها به عنوانِ زینت آن را به مُچ­شان می­بستند؛ اما هرگز فکر نمی­کردیم که زمانی از یک ساعت فرمانبرداری خواهیم کرد» (ص ۳۴۲) چراکه «در گرینلندِ شمالی مسافت را با سینیک، یا خواب، اندازه می­گیرند، با تعداد شب­هایی که سفر طول می­کشد. درواقع سینیک اندازه­ی مسافت نیست، چون تعدادِ سینیک بسته به آب­وهوا و موقعِ سال می­تواند تغییر کند؛ حتا اندازه­ی زمان نیست… سینیک مسافت نیست و تعدادِ روز و ساعت هم نیست. سینیک یک پدیده­ی فضایی و زمانی­ست، یک مفهومِ فضا ـ زمانی که یگانگیِ فضا و حرکت و زمان را با هم توصیف می­کند. البته این برای اسکیموها معنا دارد، در زبانِ روزمره­ی اروپایی­ها نمی­گنجد» (ص ۳۸۶).

    اسمیلا در جزیره­ی یخچالیِ «جلا آلتا» که همه­ی وقایع پرپیچ­وخمِ داستان بدان­جا ختم می­شود، به این نتیجه می­رسد که ورودش به ماجرای ایسایاس تصادفی نبوده و قاتل، تورک ویدِ فیزیولوژیست، خودش می­خواسته او پی­گیرِ ماجرا باشد و تا این­جا بیاید. این همان چیزی­ست که دوشیزه لوبینگ، حسابدارِ به­شدتِ مذهبیِ شرکتی معدنی که برخی از کارکنانِ ارشدش پیش­ترها در سفرهای اکتشافی به این ناحیه شرکت داشته­اند، بدان باور دارد. وجدانِ مذهبیِ دوشیزه لوبینگ پس از سال­ها هم­چنان معذب است که علتِ سفر به جایی که هیچ معدنی در آن یافت می­نشود چه بوده است. او خود را تحقیرشده حس می­کند چراکه هرگز نتوانست و اجازه نیافت علتِ آن سفرها را دریابد. دوشیزه­ی پیر اطلاعاتِ مهمِ خود را درباره­ی سابقه­ی سفرهای به­ظاهر اکتشافی به «جلا آلتا» در اختیارِ اسمیلا قرار می­دهد چون او را به مددِ استخاره­ از انجیل فرستاده­ی خداوند می­داند برای جاری­کردنِ عدلِ الاهی (ص ۱۶۴). اسمیلا، همان­قدر که به علمِ غربی بدبین است، به دین غربی نیز بدبین است. اما، جالب است که بی­هیچ اشاره­ی مستقیمی، دین و علمِ غربی دوشادوشِ هم او را به سمتِ کشفِ حقیقت سوق می­دهند.

  یکی از جدابیت­های رمان مزه­پرانی­ها و نیش و کنایه­های شخصیت­ها به یک­دیگر است. دانمارکی­ها به طعنه­زنی و درشت­گویی شهره­اند. اما طعنه و کنایه و درشت­گویی در فرهنگِ دانمارکی نشانه­ی نزدیکی و احترامِ اشخاص به یک­دیگر است. درواقع، به­خلاف­آمدِ اغلبِ فرهنگ­ها، دانمارکی­ها کسی را که دوست بدارند و برایش احترام قائل باشند، با نیش و کنایه می­نوازند و چون این فرهنگی غالب است هیچ­کس نه فقط نمی­آزرد، بل­که آن را نشانه­ی احترام و دوستیِ شخصِ کنایه­زننده می­داند و ممنون هم می­شود. اما این بدان معنی نیست که نیش و کنایه و درشت­گویی همه­جا و در همه­ی روابط یک­سره به معنیِ احترام و دوستی­ست. واگشاییِ تفاوتِ این دو گونه کنایه­ی زبانی سطوحِ متفاوتِ روابطِ اشخاص را بازمی­نماید. فی­المثل در نیش و کنایه­ی اسمیلا به فان لیخت، کشیشِ زبان­شناسِ کور، یا لووین، دانشمندِ شهرت و قدرت­طلب، نفرت می­بینیم، اما در نیش­ و کنایه­های او به دوشیزه لوبینگ یا پیتر مهر و عطوفت و دوستی می­بینیم. اگر اسمیلا را نماینده­ی نیروهای خیر، اصطلاحاً قهرمانِ پروتاگونیست، و تورک را نماینده­ی نیروهای شرّ، اصطلاحاً قهرمانِ آنتاگونیست، بدانیم، می­توانیم احساساتِ متضادِ او را در نوعِ نیش و کنایه­هایش به تورک وید بازیابیم. او درواقع نمی­تواند جذبه­ی فراانسانی تورک وید را تحسین نکند؛ سهل است، او خود یکی از مجذوبانِ این نیروی شرّ است. گاه حس می­کنیم نیش و کنایه­های او به تورک وید در صحنه­های پایانیِ داستان حکایتِ عشقی سرخورده و تسلیم است؛ عشقی عمیقاً زنانه. اما در همان حال، هرگاه او خطرِ نیست­شدن به دستِ این نیروی شرّ را حس می­کند، خوی شکارگری­اش زنده می­شود و نیش و کنایه­هایش از تلخی و نفرت سرشار می­شود. هر شکار خود یک شکارچی­ست. خرسِ قطبی­یی که شکارچی به شکارش می­رود، تواناییِ آن را دارد که شکارچی را شکار کند. موقعیتِ اسمیلا و  تورک وید دقیقاً موقعیتِ شکارچی و خرس است. اسمیلا به شکارِ خرس (تورک وید) می­رود، غافل از آن­که خرس (تورک وید) خود یک شکارچی­ست و او را به نقطه­یی می­کشاند که بتواند با کم­ترین هزینه و به­آسانی، در بی­پناهیِ محض، نابودش کند. درواقع خرس (تورک وید) به آن­چه می­خواست می­رسید اگر نیروی خیر در نهانگاهِ دلِ ناخدا لوکاس زنده نمی­شد و مأمورِ قتلِ اسمیلا، ورلاینه، را در آن غارِ تاریک از پای درنمی­آورد. اگر ناخدا لوکاس به دادِ اسمیلا نمی­رسید، نقشه­ی دقیقِ تورک وید به نتیجه­ می­رسید. نتیجه این­که نیروی شرّ همواره تنهاست و تنها می­ماند، اما نیروی خیر سرانجام یار و یاورِ خود را بازمی­یابد و بر شرّ فائق می­شود.

    حال و هوای کنایی و نیش­خندانه را که نوعی اِبراز و بیانِ نامستقیمِ احساسات و عواطف به آدم­هاست، در توصیفِ وضعیت­ها نیز بازمی­یابیم. مثلاً بنگرید که گذرِ زمان را در رمان چگونه نشان می­دهد: «هوا آن­قدر سرد است که باید مدتی صبر کنند و بعداً روی گور را پر کنند. وقتی ما می­رویم، گور پشت سرمان باز می­ماند. من و مکانیک دوشادوشِ هم راه می­رویم. حالا سیزده ساعت از زمانی گذشته است که من برای اولین­بار نامِ او را به زبان آورده­ام» (ص ۱۰۲). غرض این است که ضمنِ بیانِ گذرِ زمان، سرعتِ نزدیک­شدنِ اسمیلا را به مردی نشان دهد که اندکی بعد سفرِ عشقیِ شورانگیزی را با او آغاز خواهد کرد که هرچه سریع شعله­ور می­شود، سریع هم فروکش خواهد کرد؛ عشقی که اسمیلا نمی­خواهد فروکش کند اما پیشاپیش می­داند که فروکش خواهد کرد؛ چنان­که پس از اولین نزدیکی با مرد تصمیم می­گیرد دوش نگیرد: «دلایل زیادی دارم که خودم را نشویم. مادری در قاناق گونه­ی چپِ بچه­اش را تا سه سال نشسته بود چون ملکه اینگیرید آن را بوسیده بود» (ص ۲۳۴).

    اما اغلب هرگاه نویسنده یا شخصیت­ها از بیانِ کناییِ موقعیت­ها فاصله می­گیرند، توصیف­ها و بیانِ حالات با گزین­گویه­هایی تأمل­برانگیز توأم می­شوند. مثلاً، اسمیلا در پایان مونولوگی کمابیش نوستالژیک و کوتاه با مضمونِ یادآوریِ گذشته­اش در گرینلند، به گزین­گویه­یی می­رسد که درواقع چکیده­ی دریافتِ او از زندگی و مرگ است: «تلخیِ مرگ برای این نیست که آینده را تغییر می­دهد؛ برای این است که ما را با خاطره­هایمان تنها می­گذارد» (ص ۳۷۸). اغلب، جملاتِ گزین­گویه­وار ضمنِ بازتاباندنِ حال­وهوای کلیِ رمان کلیدهایی برای خواندن و دریافتنِ ماجراها به دست می­دهند: «یک رخداد، یک تصادف است. این تکرارِ رخداد است که یک ساختار را ایجاد می­کند» (ص ۳۰۱).

از نوشتنِ این یادداشت دو هدف، یا بهتر است بگویم دو انگیزه، داشته­ام؛ هم می­خواسته­ام دریافتم را با کسانی که پیش از من داستان را خوانده­اند به اشتراک بگذارم و اگر آنها نیز چون من لذت برده­اند برای­شان دست تکان بدهم، هم می­خواسته­ام کسانی را که نخوانده­اند به خواندن برانگیزم بدین امید که به جمعِ کسانی بپیوندند که برای­شان دست تکان داده­ام.

    انگیزه­ی دوم نمی­گذارد داستان را لو بدهم و تا داستان را لو ندهم نمی­توانم بیش از این درباره­ی آن سخن بگویم. آنها که خوانده­اند معنای «شهاب­سنگِ پنهان» را در عنوانِ مطلب می­دانند و چون می­دانند، می­دانند که سفرِ اسمیلا از مرگ تا شهاب­سنگِ پنهان چگونه بوده است و قطعاً تفسیر و تعبیرِ خود را دارند؛ چنان­که من نیز نفسیر و تعبیرِ خود را داشته­ام و با کمی ابهام در این یادداشتِ کوتاه بدان پرداخته­ام. امید دارم آنها که نخوانده­اند نیز بخوانند تا لذتِ رسیدن به آن شهاب­سنگِ پنهان را بچشند.

مانی پارسا

نقد ترجمۀ کتاب دکتر ژیواگو

درسنامهٔ نظریه‌های سیاسی آکسفورد

این کتاب تمام مسائل نظریّه‌ی سیاسی را به چهارده موضوع مهم تقسیم‌ می‌کند و در هر فصل به یکی از این مسائل می‌پردازد. در بین این مسائل، هم مسائل قدیمی مانند تکلیف سیاسی و دموکراسی....

از قبیله به تمام سیاره

در کتاب حلقهٔ گسترنده نیز سینگر با نظریهٔ تکامل رفتار اجتماعی همراه می‌شود و مقدمات آن را می‌پذیرد، اما آنها را برای دستگاه اخلاقی خود کافی نمی‌داند. از این رو، در نیمه‌راه همراهش را رها....

ملاک موفقیت ترجمهٔ ادبی

ملاک موفقیت ترجمۀ ادبی ارزش زیباشناختی آن است | نویسنده: علی حزاعی‌فر | نقد ترجمه دکتر ژیواگو، باریس پاسترناک، ترجمۀ پروانه فخام‌زاده، نشرنو | باید از ناشر که در انتشار ترجمه بسیار حُسن سلیقه به....
سبد خرید
شروع به تایپ کردن برای دیدن محصولاتی که دنبال آن هستید.