عروسک کافکا: واقعیت ناباورانهتر از افسانه
کافکا از دخترک میپرسد: «چرا گریه میکنی؟» دختر که عروسکش را گم کرده نگران است که شاید عروسک محبوبش را دزدیده باشند. کافکا به دخترک میگوید: «من دیدهامش، عروسکت را میگویم! از روبهرویم میآمد.» این شروع داستانی است که چند هفته و هر روز ادامه مییابد؛ داستان سفری به سرزمینهای دوردست برای مواجهه با جهان. عروسک هر روز نامهای مینویسد و به دست کافکا میرساندش تا فرانتس نامه را برای دختر بخواند. نامههایی که از ذهن توانمند فرانتس کافکا مایه میگیرند اما راه خودشان را میروند تا جایی که نویسنده تنها در حکم بازگوکنندۀ قرار بگیرد که بر عروسک رفته است. کافکا، راوی عروسک میشود.
گرت اشنایدر با بازگو کردن روزهای پایانی کافکا، دنیای خودش را فراموش نمیکند. این نویسنده با ایجاد فضای تخیلی در درون رخدادهای واقعی، با پرهیز مصرانه از اغراق در خیال و واقعیت، اثری خلق میکند که علاوه بر یک رمان، داستانی واقعی و تاریخی و زندگینامهای است. در دنیای «عروسک کافکا» میشود به دنیای آخرین روزهای زندگی فرانتس کافکا قدم گذاشت؛ انسانی که با وجود شرایط سخت و دشوار و بیماری، سه هفته از آخرین روزهای زندگیاش را صرف شاد کردن و خنداندن کودکی میکند که در جستوجوی گمشدهاش است ـــ آخرین داستان کافکا! اما «عروسک کافکا»، در کنار بازگویی وقایع، مخاطب را وارد جهان ذهنی نویسندهٔ بزرگ میکند. داستانی که با وجود فراموش شدن این نامهها و مخاطب اصلی آن در گذر تاریخ در برابر ما دوباره جان میگیرند تا در نهایت با روایتی تکاندهنده غافلگیرمان کند.
کافکا در رزوهای پاییزی سال ۱۹۲۳، شش ماه پیش از اینکه بیماری سل او را از پا بیندازد، با دختری پریشان و آشفته و گریان در یکی از خیابانهای برلین ملاقات میکند. دیداری که آخرین روزهای زندگی کافکا و معشوقهاش، دورا دیامانت، را تحت تأثیر قرار میدهد. این دیدار، زادگاه این داستان است.
تحریریۀ رسانۀ نو
دیدگاهها
حذف فیلترهاهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.