چخوف دربارۀ عشق

چخوف دربارۀ عشق

 

از دوازده داستان مجموعه، هفت داستان دربارۀ عشق هستند. البته این داستان‌ها دربارۀ چیزهای دیگر هم هستند، اما مسلماً عشق تم اصلی و برجستۀ آن‌هاست. و همه دربارۀ شکنندگی، رازآمیز بودن و فرّار بودن عشق. در همۀ این داستان‌ها، معلوم است زیبایی عشق زمان درازی نمی‌پاید و همین موضوع عاشق را در تبدیل آن به وصلت دائم ــ ازدواج ــ به تردید می‌اندازد و چه بسا وقتی این وصلت به دلایل مختلف شکل نمی‌گیرد، عاشق به خودش می‌گوید «خوب شد با او ازدواج نکردم».

پولینکا

«پولینکا» داستان کوتاهی‌ست. یکی از آن طرح‌های تند دوران نخست نویسندگی چخوف. اتفاقاً برخلاف بیشتر داستان‌های «عشقی» چخوف، می‌شود گفت داستان از دید زن است. دربارۀ دختر جوانی‌ست که بین دو عشق مردد است و هر دو را می‌خواهد و همه چیز در مغازۀ خرازی‌ای می‌گذرد که فروشنده‌اش یکی از این دو مرد است. حالت بلاتکلیفی و بیچارگی دخترک در میان گریه‌های او، مفرح و خنده‌دار است. از آن موقعیت‌هایی است که خودش هم احتمالاً سال‌ها بعد، در میانسالی و سالمندی، وقتی به یادش بیفتد، خنده‌اش می‌گیرد.

حادثه‌ای در زندگی یک پزشک

در «حادثه‌ای در زندگی یک پزشک»، پزشک جوانی به عیادت زن جوانی می‌رود که اوضاع روحی‌اش خوب نیست. دختر جوان با مادر و معلمه‌اش دور از شهر، در محوطۀ کارخانه‌شان زندگی می‌کنند. مرد شب در خانۀ آن‌ها می‌ماند و اتفاقاً بیمار را در اتاقش می‌بیند و با او به گفت‌وگو می‌پردازد. دختر می‌گوید اصلاً بیمار نیست و از زندگی ملال‌آورش سخن می‌گوید. پزشک جوان او را می‌فهمد و می‌گوید «پدران ما شب‌ها راحت می‌خوابیدند. اما ما، نسل ما، بد می‌خوابیم و عذاب می‌کشیم، حرف زیاد می‌زنیم و همه‌اش در این فکریم که حق داریم یا نه.» این تم شب‌بیداری به عنوان نمادی از وجدان معذب، به معنی نگرانی نسل جوان روسیه برای آیندۀ کشورشان و غصه خوردن و تمایل شدید تغییر، در داستان‌های دیگر چخوف هم هست. صبح دختر برای بدرقۀ پزشک از اتاقش بیرون می‌آید. چهره‌اش دیگر افسرده نیست. گُلی به سر زده است و شاد است. دکتر نیز سر راه همه چیز را زیبا می‌بیند. چیزی در دل آن‌ها جوانه زده است. آیا این همان عشق است؟ یا لذت ناشی از همفکری و همدلی دربارۀ مسائل عمومی؟ می‌بینیم که عشق باز به عنوان چیزی مبهم و احساسی که توضیحش مشکل است، اما در بودنش تردیدی نیست، خود را می‌نمایاند.

وروچکا

در «وروچکا» زن جوانی به قهرمان داستان، ایوان آلکسه‌ایچ آگنیو، اظهار عشق می‌کند و مرد پاسخی نمی‌دهد. رویارویی در موقعیتی روی می‌دهد که آن‌ها هرگز یکدیگر را نخواهند دید. مرد سال‌ها بعد به آن شب رویایی فکر می‌کند، به تردیدی که وجودش را تسخیر کرده بود و احساس غریبی دربارۀ آن دارد:

«… قدم‌های محتاط، پنجره‌های تیره، بوی تند گل‌های آفتابگردان و اسپرک را به یاد می‌آورد. سگ آشنا، کارو، دوستانه دم تکان داد و به او نزدیک شد و دست‌هایش را بوئید … او تنها موجود زنده‌ای بود که دید آگنیو دوبار دور خانه گشت و در کنار پنجرۀ تاریک اتاق ورا ایستاد و عاقبت دست‌هایش را پایین انداخت و با آهی عمیق از باغ بیرون رفت.»

خانه‌ای با اتاق زیر شیروانی

در «خانه‌ای با اتاق زیر شیروانی» نقاش جوانی با خانواده‌ای دوست می‌شود؛ دو دختر جوان که با مادرشان زندگی می‌کنند. دختر بزرگ‌تر زیباتر است و فعال اجتماعی و به فکر تأسیس مدرسه و بیمارستان و برنده شدن در انتخابات زمستووست و مدام به نقاش طعنه می‌زند که نسبت به مسائل اجتماعی بی‌تفاوت است. دختر کوچک‌تر ــ میسیوس ــ ضعیف‌ و نحیف و شکننده است، اما یک جور سادگی و خوبی در او هست که دل نقاش جوان را می‌برد و سرانجام عشق خود را نزد او اعتراف می‌کند. خواهر بزرگ‌تر برای این‌که رابطه‌ای بین خواهرش و نقاش به وجود نیاید، کل خانواده را به منطقه دیگری می‌برد و نقاش دیگر آن‌ها را نمی‌بیند. این‌جا غیر از تم عشق با یک جور روانشناسی تیپ فعال اجتماعی و بی‌رحمی او نیز مواجهیم. نقاش در واقع سال‌ها بعد ماجرا را به یاد می‌آورد و داستان به این جمله به پایان می‌رسد: «کجایی میسیوس؟» حسرتی بابت عشقی که فرصت شکفتن نیافت.

این فاصلۀ زمانی در بسیاری از داستان‌های چخوف دربارۀ عشق هست. گویی با فاصلۀ زمانی بهتر می‌توان دید چه روی داده است. می‌توان گاهی حسرت خورد ــ مثل راوی داستان «وروچکا» و نقاش «خانه‌ای با اتاق زیر شیروانی» و گاهی مثل یونیچ داستان «یونیچ» به خود گفت «چه خوب که با او ازدواج نکردم».

دربارۀ عشق

داستان بعدی اسمش هم «دربارۀ عشق» است و دربارۀ مردی است که آشکارا سعی می‌کند بفهمد این عشق چیست و آن را رازی می‌داند.

این مرد ماجرایی را که برای خودش اتفاق افتاده است به عنوان شاهد مثال تعریف می‌کند.

در خانه‌ای ییلاقی، در هوایی پاییزی که بیرون باران گرفته و همه چیز اندوهگین و دلگیر می‌نماید. آلیوخین داستان عشق خود را به زن جوانی که زندگی خانوادگی خوشبختی دارد تعریف می‌کند و عشق زن جوان را به خودش. اما هم ترس از آینده و هم نگرانی اخلاقی برای بد نکردن به دوستش ــ شوهر زن ــ باعث می‌شود به زن اظهار عشق نکند. زن دچار افسردگی می‌شود. اما هیچگاه عشق خود را که آشکار است آشکارا به هم اعلام نمی‌کنند تا آخرین دیدارشان، وقتی زن از آن منطقه برای همیشه می‌رود، و در کوپه قطار آلیوخین دیگر نمی‌تواند طاقت بیاورد و او را در آغوش می‌کشد و بعد ساعت‌ها گریه می‌کند. … این داستان را هم آلیوخین بعد از سال‌ها دارد برای دوستانش تعریف می‌کند. داستان با این جملات دربارۀ دو دوست آلیوخین که مخاطبش بوده‌اند تمام می‌شود:

… به این فکر می‌کردند که آن بانوی جوان، هنگام جدایی، وقتی آلیوخین صورت و شانه‌هایش را می‌بوسیده چه چهره‌ی غمگینی داشته است. هردوی آن‌ها آمت آلکسییونا را در شهر دیده بودند، و بورکین با او آشنا بود و زیبایش یافته بود.

آن چه برای آلیوخین آن اندازه هیجان‌انگیز و حسرت‌آمیز است، برای بورکین، یکی از مخاطبین آلیوخین، امری ساده و معمولی است؛ او این زن را صرفاً «زیبا یافته بود». چخوف به روال همیشگی‌اش وقتی داستان تلاطم‌های عشقی را از دید عاشق تعریف می‌کند، بعد فاصله می‌گیرد تا از نگاهی کلان‌تر و با فاصله به ما نشان دهد که ماجرا چقدر عادی و پیش‌پاافتاده می‌توانسته دیده شود. همه چیز بستگی دارد که ما کجا ایستاده‌ایم. در کانون ماجرای عشق یا در کنار آن و با فاصله. در حالت دوم، هم از رنج و هم از لذت عاشق بودن محروم شده‌ایم.

یونیچ

در «یونیچ» هم با گذر زمان روبه‌روییم و هم با عشق یک‌طرفه. اما این عشق یک‌طرفه شکل عجیبی دارد. اول مرد عاشق است و به زن جوانی به نام کوتیک اظهار عشق و پیشنهاد ازدواج می‌کند ــ زن چون می‌خواهد به مسکو برود موسیقی بخواند و هنرمند شود پیشنهاد او را رد می‌کند ــ و بعد (چهار سال بعد) حالا زن است که به مرد اظهار عشق می‌کند اما هم مرد عوض شده و هم کوتیک زنی پخته‌تر شده و دیگر آن طراوت پیشین را ندارد و در نتیجه مرد دیگر تمایلی به او ندارد. این داستان البته تم دیگری هم دارد و تبدیل یونیچ از مردی حساس به مرد پولدار بی‌فرهنگی است که همۀ شهر می‌شناسندش. او که زمانی برای دیدن کوتیک به قبرستان رفته و قبرستان زیر مهتاب اندیشه‌هایی بس شاعرانه در سرش دامن می‌زد، حالا وقتی صحبت کوتیک می‌شود این را دارد بگوید:

«دربارۀ کدام تورکین‌ها حرف می‌زنید؟ آن‌هایی که دخترشان پیانو می‌زند؟»

خانمی با سگ کوچک

یا آن طور که مشهورتر است «بانویی با سگ ملوسش»، مشهورترین داستان با تم عشق چخوف است. داستان مردی پا به سن گذاشته که ماجراهای فراوانی با زنان داشته و گمان نمی‌کرده دیگر زمانی به طور جدی عاشق شود. اما او به زنی دل می‌بازد. این اتفاق در یک استراحتگاه تفریحی در یالتا اتفاق می‌افتد و بر خلاف تصور مرد، وقتی زن به سراغ زندگی‌اش می‌رود، مرد نمی‌تواند او را فراموش کند.

*

در بیشتر این داستان‌ها عشق به حال و هوای طبیعت و آب‌وهوا وابستگی جدی دارد. گویی تاریک‌روشنی هوا، عطر گلی، باد ملایمی، چشم‌انداز خانه‌ای و … عشق را در دل پدید می‌آورد و نه فقط زیبایی معشوق که آن هم فقط زیبایی فیزیکی نیست، مجموعه‌ای است از جوانی و بی‌خیالی و شکنندگی و … کیفیتی که در هیچ بنی بشری و در هیچ زنی مدت طولانی نمی‌پاید.

آیا چخوف دارد از آدم‌ها انتقاد می‌کند که قدر عشق را نمی‌دانند و به هزار و یک دلیل آن لحظه‌ی گرانبها و تکرارنشدنی را قدر نمی‌دانند؟ اگر حرف آلیوخین را حرف چخوف بدانیم همین طور است. آلیوخین در داستان «دربارۀ عشق» (و پشت جلد کتاب) می‌گوید:

زمانی هم که عاشق می‌شویم این پرسش‌ها را رها نمی‌کنیم: شرافتمندانه است یا غیرشرافتمندانه؟ هوشمندانه است یا احمقانه؟ این عشق ما را به کجا می‌کشاند؟ و … این که این پرسش‌ها خوبند یا بد نمی‌دانم، اما این را می‌دانم که آدم را ارضا نمی‌کنند، به خشم می‌آورند و مانع راهند.

اما موضوع پیچیده‌تر از این‌هاست. در همۀ داستان‌ها این پرسش هست که اگر این عشق به وصلت دراز مدت بدل شود عاقبتش چه خواهد شد. وقتی این همه بر ناپایداری لحظۀ عشق تأکید می‌شود (در همۀ داستان‌ها) بر غیرمنطقی بودن آن (مثلاً در «پولینکا». و اتفاقا همین غیرمنطقی بودن زیبایش می‌سازد) معلوم است که سرنوشت این لحظه محتوم است و آینده‌ای ندارد. رفتار چخوفِ واقعی نسبت به زنانی که به او عشق می‌ورزیدند بهترین نمونۀ این پارادوکس است. از سویی به آن‌ها اظهار عشق می‌کرد، هرچند با لحنی دوپهلو و آمیخته به طنز و شوخی، و از سوی دیگر از تبدیل رابطه به رابطه‌ای درازمدت پرهیز می‌کرد یا شاید می‌ترسید. شاید اگر بگوییم او عشق را رازی می‌دانست بهتر حق مطلب را ادا کرده باشیم.

*

اما آخرین داستان این مجموعه با عنوان «عروس» داستان دیگری دارد. «عروس» را چخوف در سال ۱۹۰۳ نوشته، یعنی یک سال پیش از مرگش.

این داستان دربارۀ زن جوانی است در شهرستانی کوچک که نامزد کرده و قرار است به‌زودی عروسی کند. مردی به نام ساشا از دوستان خانوادگی‌ که در مسکو زندگی می‌کند، در خانه‌شان هست که او را تشویق می‌کند به جای ازدواج و گیر افتادن در زندگی شهرستانی، به مسکو برود درس بخواند و آدم بافرهنگی شود.

کاش برای تحصیل می‌رفتید! … فقط آدم‌های بافرهنگ و مقدس جالب هستند، تنها به وجود آن‌ها نیاز هست. …. همه چیز زیرورو می‌شود، همه چیز تغییر می‌کند، انگار معجزه‌ای رخ داده باشد. و بعد نوبت خانه‌های بزرگ و باشکوه، باغ‌های پاکیزه، فواره‌های عجیب و انسان‌های ممتاز خواهد رسید. مسألۀ اصلی این است که جامعه به مفهوم کنونی آن و به صورتی که امروز هست، این چیز پلید دیگر آن روز نخواهد بود …. به همه نشان بدهید که این زندگی بی‌تحرک، بی‌معنی و گناهکارانه شما را خسته کرده است. دست کم به خودتان نشان بدهید!

… باید بفهمید که چقدر این زندگی کاهلانۀ شما ناپاک و غیراخلاقی است… مگر نمی‌فهمید که اگر شما، مادرتان و مادربزرگ‌تان هیچ کار نکنید، دیگری باید برای‌تان کار کند … این کار شرافتمندانه است؟ گناه نیست؟  (ص ۲۰۲-۲۰۳)

زن خودش هم چنین حسی دارد. در واقع شوهر آینده‌اش را اصلاً دوست ندارد. و آخر زیر همه چیز می‌زند و می‌رود؛ به بهای سرافکندگی و انزوای اجتماعی خانواده‌اش. چند سال بعد که آب‌ها از آسیاب افتاده به خانه برمی‌گردد و زندگی را کسالت‌بارتر می‌یابد. ساشا هم مرده است. داستان با این جملات به پایان می‌رسد:

… به روشنی درک می‌کرد که زندگی‌اش آن طور که ساشا می‌خواست زیرورو شده است و حالا در آن خانه تنها، غریبه و بی‌فایده است و دیگر کسی در آنجا به او نیاز ندارد. گذشته از او جدا شده بود، انگار که سوخته باشد و خاکستر را باد برده باشد. به اتاق ساشا رفت و در آنجا ایستاد.

گفت: «بدورود ساشای عزیز!» پیش رویش زندگی تازه، گسترده و وسیع را مجسم کرد، و این زندگی که هنوز ناروشن و پررمزوراز بود مفتونش می‌کرد و او را به سوی خود می‌خواند.

گسستن از زندگی تعریف‌شده، «زیر و رو شدن زندگی»، «افق روشن و گسترده اما ناروشن و پررمزوراز»: تحولات تاریخی سال‌های آتی این افق ناروشن را روشن‌تر می‌سازند. یک سال بعد چخوف می‌میرد. دو سال بعد انقلاب ۱۹۰۵ روسیه است که قرار است رؤیاهای ساشا را تحقق ببخشد. و سرانجام انقلاب اکتبر که به راستی همه چیز را زیرورو می‌کند.

ساشا مرد جوانی که رویاهایش را گفتیم، تبلور آیندۀ روسیه است. او می‌گوید:

وقتی زندگی‌تان را زیرورو کردید همه چیز تغییر می‌کند. مسألۀ‌ اصلی زیرورو کردن است و بقیه مسائل مهم نیست. (ص ۲۱۱)

براستی هم در روسیه همه چیز زیرورو می‌شود، اما آن‌چه پدید می‌آید، آن زندگی که ناروشن بود و نادیا را مفتون می‌کرد، وقتی به واقعیت بدل می‌شود، چهرۀ هولناکی به خود می‌گیرد.

نه تنها این داستان، بلکه در بسیاری از داستان‌های چخوف با روشنفکران و تحصیل‌کرده‌‌هایی روبه‌رو می‌شویم که دیگر شب‌ها خواب‌شان نمی‌برد. این کاملاً خوانایی دارد با روحیۀ حاکم بر روسیه‌ای که مرتب کتاب‌هایی با عنوان «چه باید کرد؟» در آن منتشر می‌شد و روسیه‌ای که نویسندۀ بزرگش تولستوی، مردی از تبار اشرافی،‌ از زندگی انگلی خود دچار عذاب وجدان است و در دو کتاب  (اعترافات و رستاخیز) و ده‌ها نوشتۀ کوتاه‌تر، احساس گناه خود را شرح می‌دهد و در پی جبران گذشتۀ گناه‌آلود خود است. در این میان چخوف مردی است مردد؛ این تردید را هم در داستان‌هایش و هم در زندگی شخصی‌اش می‌شود دید. او بیشتر عمر خود را از اتخاذ مواضع سیاسی مشخص پرهیز داشت، جز یکی دو مورد استثنایی. اما او این مردان و زنان روشنفکری را که شب‌ها خواب‌شان نمی‌برد خوب به تصویر کشیده است. این میل مبهم «زیرورو کردن همه چیز» را. این میل‌های مبهمی که گاهی براستی شباهتی به عشق‌ پیدا می‌کند، همان‌قدر زیبا، همان قدر مبهم، همان اندازه رازآمیز و همان اندازه شکننده، که ماهیتاً موقتی و موهوم است و چون تحقق پیدا می‌کند دیگر آن نیست که می‌نمود.

فهرست داستان‌های کتاب:

پولینکا / ۱۸۸۷

حادثه‌ای در زندگی یک پزشک / ۱۸۹۸

وروچکا / ۱۸۸۷

می‌خواهد بخوابد / ۱۸۸۸

خانه‌ای با اتاق زیر شیروانی / ۱۸۹۶

جان دلم / ۱۸۹۸

دربارۀ عشق / ۱۸۹۸

یونیچ / ۱۸۹۸

لجن / ۱۸۸۶

آنا به گردن / ۱۸۹۵

خانمی با سگ کوچک / ۱۸۹۹

عروس / ۱۹۰۳

به قلم روبرت صافاریان

منبع: https://vinesh.ir

سبد خرید
شروع به تایپ کردن برای دیدن محصولاتی که دنبال آن هستید.