آنجا که کتاب‌ها شیزوفرنیک…

علی شاهی

آنجا که کتاب‌ها شیزوفرنیک…

 

شیزوفرنی ــ‌آن‌گونه که بولگاکف آن را می‌شناخت نه آن‌گونه که ما امروز می‌شناسیم‌ــ یکی از موضوعات اصلی رمان «مرشد و مارگریتا» است: ولند آینۀ مسیح است، ایوان آینۀ مرشد است، پیلاتسِ معتقد آینۀ پیلاتسِ کافر است، انجیلِ بولگاکف آینۀ انجیلِ لوقا است، مسکوی آرام آینۀ اورشلیم پریشان است، و… . هرچیز مهمی در این رمان دو وجه متفاوت و دو شخصیت متضاد دارد. سرسپردگی اجباری به یک ایدئولوژی و خواست رهایی ارادی از آن همواره باعث می‌شود هرچیز و هرکس دو شخصیت مجزا داشته باشد و در دو جهت متفاوت رفتار کند.

این شیزوفرنی به ساختار کتاب هم سرایت کرده: ما با دو رمان طرفیم: یکی آنکه بولگاکف نوشته و دیگری آنکه مرشد درون کتاب بولگاکف مشغول نوشتن آن است. فصل‌های متفاوت کتاب مدام بین این دو نسخه در رفت و آمدند و دوگانگیِ پایبندی به یک ایدئولوژی و خواست رهایی از آن را نمایش می‌دهند. هرچقدر که بخش مسکو همسو با ساختار ایدئولوژیکِ مستقر است (شهری آرام و متمدن که شیطان آن را به هم ریخته) بخش اورشلیم در ضدیت با آن است (یک والی ظالم تحت‌تأثیر مذهبیون یهودی خواستِ آزادی را بر روی صلیب قربانی می‌کند): دو داستان که درواقع دو وجه شیزوفرنیکِ یک روایت‌اند.

«مرشد و مارگریتا» را در سال ۱۹۶۵ یکی از ناشران رسمی اتحاد جماهیر شوروی ــ‌طبعاً با سانسور شدیدــ منتشر کرد، اما در همان اثنا سیستم زیرزمینی و غیرقانونی چاپ و نشر کتاب در شوروی، سامیزدات، هم آن را بدون سانسور منتشر کرد. این شاید تنها کتابی باشد که در نظام سانسورمحورِ شوروی هم رسمی و هم غیررسمی منتشر شده است و از این جهت در نوع خود بی‌همتا است.

نسخۀ رسمی کتاب پر از سانسور است و حذف قطعات زیادی ازجمله مواردی که در آنها بولگاکف به نظام اداری شوروی و اوضاع نویسندگان در آن اشاره دارد، بخش‌هایی مربوط به پرواز شبانۀ مارگریتا، قطعاتی در مورد مهمانی شیطان (ولند)، و همچنین سطرهایی از بخش اورشلیم و تردیدهای پیلاتس. نسخۀ سامیزدات تمام این قطعات را در خود دارد، و با کنار هم قرار دادن این دو نسخه رویکرد و رفتار سانسورکنندگان به‌راحتی مشخص می‌شود. این همان چیزی است که مشخص شدنش در شوروی دهۀ هفتاد سروصدای زیادی به پا کرد. مردم دو نسخه را با هم مقایسه می‌کردند و هرچه بیشتر و دقیق‌تر به شیوۀ عملکرد نظام سانسور پی می‌بردند. حتی در مواردی آن را مسخره می‌کردند و از بعضی از قطعات سانسورشده لطیفه می‌ساختند (طبق معمولِ هر نظام سانسوری، چیزهای بسیاری برای خندیدن و مسخره ‌کردن در آثار سانسورشده پیدا می‌شود).

این اولین بار در تاریخ نبود که قطعات سانسورشدۀ یک کتاب بر وجود و شیوۀ کار دستگاه سانسور گواهی می‌دادند اما این مسأله در مورد این کتاب خاص بسیار مهم بود: انگار که شیزوفرنیِ درونمایه و فرم کتاب به شیوۀ انتشار آن هم سرایت کرده بود. انتشار «مرشد و مارگریتا» هم مانند تمام چیزهای دیگر مربوط به این رمان، به معنای بولگاکفیِ کلمه، شیزوفرنیک بود. دو نسخۀ کتاب (رسمی و زیرزمینی) دو وجه یک رویداد و دو تصویر آینه‌ای معوج در مقابل هم بودند: دو تصویر از شیوۀ انتشار کتاب‌ها در اتحاد جماهیر شوروی یا در هر نظام ایدئولوژیک دیگر.

در یک نظام استبدادی، شیزوفرنی هیچ‌گاه به درونمایه و فرم یک کتاب محدود نمی‌ماند. نتیجۀ اجبار ایدئولوژیکْ سرایتِ شیزوفرنی به تمام اوضاع و شئون جامعه است. هرچیز در چنین نظام و جامعه‌ای دو شخصیت متضاد دارد و این همان چیزی بود که بولگاکف می‌خواست بگوید اما نتوانست. بولگاکف آن‌قدر زنده نماند که انتشار رمان بزرگ خود را به‌چشم ببیند و دربارۀ شیزوفرنی مستقیم سخن بگوید، اما کتاب بزرگش، با افتادن در دو مسیر متفاوت چاپ و نشر، کار نیمه‌تمامِ او را تمام کرد و بر آنچه او می‌خواست بگوید گواهی داد.

علی شاهی