کاموی عاشق
«راز وجود آدمی، نهتنها زیستن، بلکه داشتن چیزیست که بهخاطر آن زندگی کند»
برادران کارامازوف
فئودور داستایفسکی
در سال ۲۰۱۸ انتشارات گالیمار نامههای عاشقانه آلبر کامو و ماریا کاسارس را منتشر کرد. کاترین کامو، دختر آلبر کامو، در سال ۱۹۷۹، قریب به بیست سال پس از مرگ پدر، این نامهها را از ماریا کاسارس تحویل میگیرد و سیونه سال بعد بهدست انتشاراتی میسپارد که کتابهای پدرش را قبل از مرگ منتشر میکرد؛ درحالیکه ماریا کاسارس در سال ۱۹۹۶ از دنیا رفته است.
ماریا کاسارس، هنرپیشۀ اسپانیاییتبار، همراه پدر دیپلمات و مادرش در تبعیدی اجباری در پاریس ساکن است. تلخکام از دیکتاتوری فرانکو در پاریس اشغالشده توسط نازیها هنگامی که فقط بیست سال دارد، در ۶ ژوئن ۱۹۴۴ با آلبر کامو آشنا میشود و دلباختهٔ هم میشوند. آلبر کاموی سی ساله مسلولیست که او هم پس از تبعید از الجزایر مانند ماریا در پاریس اشغالشده بهدور از همسرش زندگی میکند. نامههای عاشقانه آغاز میشود. همۀ نامهها، که بهترتیب تاریخ نگارش در کتاب آمده، در سال ۱۹۴۴ متعلق به کاموست و نامهای از ماریا در آن سال موجود نیست. کامو که تا آن زمان در کتابهایش تنها از پوچی و بیهودگی زندگی مینویسد، درون نامههایش جنبهای دیگر از شخصیت اصلی خود را بروز میدهد؛ کامویی متفاوت که مینویسد: «زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آنچنان نیرومند و مستدام بخواهیم که از فراز همهچیز عبور کنیم…»
کامو وقتی از ترس بازداشت بهدست گشتاپو به روستایی پناه میبرد و مخفی میشود، از انتظار و تمنای خویش به ماریا مینویسد: «چشم انتظار چهرۀ نازت» یا «سعی میکنم تصورت کنم». نویسندۀ این جملات آلبر کاموییست که در ابتدای کتاب افسانۀ سیزیف چنین نوشته است: «تنها یک مسئلهٔ اساسی فلسفی واقعاً جدی وجود دارد و آنهم خودکشیست و اینکه آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا به زحمت زیستنش میارزد؟» ولی وقتی برای ماریا مینویسد، انگار کامویی دیگر است: «بهنظرم روزهایی که بهتازگی زیستهام برای توجیه یک زندگی کافیست.» شاید اینجا عشق آلبر کامو به ماریا کاسارس آغاز و جرقهای باشد برای گذار از سیزیفگونگی به پرومتهخواهی آثار بعدی او.
با آزادی فرانسه، فرانسین همسر کامو، به وی میپیوندد و رابطۀ کامو و ماریا از هم میگسلد. کامو در نامۀ خداحافظی مینویسد: «تو قلبم را با خود خواهی داشت… این تسکینی دروغین است، اما تنها چیزیست که از دستم برمیآید.» در این میان، در سال ۱۹۴۶، کامو نامهای به ماریا میفرستد که مرگ مادرش را به او تسلیت بگوید. سرانجام در سال ۱۹۴۸، درست در سالگرد روزی که کامو و ماریا نخستین بار یکدیگر را دیدهاند، در پاریس با هم روبهرو میشوند و دیگر از هم جدا نمیشوند و باز نامهها از سرگرفته میشود؛ چند نامهٔ نخست باز هم از آنِ کاموست. کامو بیتابانه مینویسد: «زندگی بدون هیچ نشانهای از تو چقدر احمقانه است.» آری کامو دنبال نشانههاییست که زندگی را معنا ببخشد… پس از بیستوپنج نامهٔ متوالی کامو، به اولین نامه از ماریا در کتاب میرسیم. ماریا نیز از عشق مینویسد و وقایع روزمرهاش، از اتفاقات و گاه از کتابهایی که میخواند. ماریا خطاب به کامو مینویسد: «زندگیای که شاید پوچ است، نیست؟» و اینگونه ماریا پوچی را از پیامبر پوچی خبر میگیرد. ولی کامو دیگر آن کاموی دیگر نیست. لابهلای مکاتباتشان با ماریا، کامو از «دریایی از ملاحت» سخن میگوید که وقتی برای ماریا مینویسد، وجودش را فرامیگیرد. کامو همچنان مانند نوشتههای اولیهٔ خود عاشق آفتاب و تئاتر است و حال از آتش عشقی سخن میگوید که شعلۀ آن ماریاست. کامویی که از پوچی زندگی مینوشت و حیات را همچون قلوهسنگی زمخت تصور میکرد که سیزیف باید تا ابدالدهر به بالای قله بغلتاند و بیهودگی را باز از سر بگیرد، اکنون از آتش سوزان عشق مینویسد. شاید آتشی که در کتاب دیگرش، عصیانگر، اسطورهای دیگر بهنام پرومته آن را کشف میکند، همان عشق باشد که آن را بهسوی انسانها میآورد و امید را در دل انسان بیدار میکند و انسانها را عصیانگر میکند تا با آتش به جنگ خدایانی بروند که پوچی را سرنوشت بشر قرار دادهاند.
کاموی عاشق در میان نامههای عاشقانهاش نرمنرمک از امید سخن میگوید، آنهم بهواسطۀ عشقش به ماریا. کامو در کمال بلاغت مینویسد و از ماریا میخواهد که بیشتر و بیشتر بنویسد. کامو نیک میداند که عشق حسادتآور است و از ماریا میخواهد تمام اتفاقات را وقتی از وی دور است برایش در نامه بنویسد و در نامهای از فانتزی حسادت خود مینویسد که در آن معشوق درِ اتاق خود را از درون میبندد و در حبسی ابدی میماند. و اما ماریا، بازیگری که در برخی نمایشنامههای کامو بازی کرده و برای نگارش آنها با کامو همفکری کرده است، خستهٔ کار و مسلول و رنجدیده از دوری کامو، از اینکه نمیتواند بهخوبی بنویسد شکوه میکند و از زندانیشدنش در حصار کلمات شاکیست اما به کامو مینویسد که منتظر پیشرفتهای زبانی او باشد. از عشق نوشتن به هر دو نیرو میدهد تا ادامه دهند و درد فراق آنان را از پا درنیاورد. کامو مینویسد: «بدون نامههایت قلبی در سینه ندارم!» و ماریا پاسخ میدهد: «من به نوازش کلمات عاشقانه و به آرامشدن نیاز داشتم.» آرامشِ بودن، بودن بدون حضور، بودن در قالب واژهها، دستخطها و کاغذها. نامه ذاتاً از فراق است و نامههای عاشقانه بیش از هر چیز از فراق سخن میگویند و از انتظار، انتظار دیدار مجدد و در اینجا از انتظار دریافت نامهای جدید: «خوب میدانم که برای رسیدن نامه به مقصدش نمیتوان زمان دقیقی در نظر گرفت» در عصر حاضر نامهها تنها کاربردی اداری یافته و عشق و پیامهای عاشقانه در فضایی مجازی ردوبدل میشود. شاید خوانش نامههای عاشقانه حال لطفی بیش از پیش داشته باشد. در زمان کامو و ماریا هم تلفن وجود داشت، ولی کامو از اینکه ماریا را پشت دستگاه تلفن عاشقانه صدا کند خوشش نمیآمد، و ماریا حتی نامه و تلفن را در عشق حقیر مییابد و به کامو مینویسد: «نامهها هم مثل تلفن به مفهوم حرف خیانت میکنند.»
خوانندگانی آثار کامو، وقتی دفتر یادداشتهای کامو پس از مرگ منتشر شد، باز هم با همان کامویی روبهرو شدند که لابهلای کتابهایش میشناختند. یادداشتهای کامو تکهتکه و ازهمگسیخته و پر از اشارات به کارها و اتفاقات روزمرۀ زندگی خویش بود و هیچ بندی انسجام خاصی نداشت. ولی حالا دوستداران کامو پس از انتشار این نامهها، با مردی روبهرو هستند که انگار تازه از گور خویش برخاسته و اینبار او را با سبک و سیاقی متفاوت از آنچه همیشه مینوشت نظاره میکنند. اینک کامو همچون سیزیف و پرومته آثارش خود نیز بدل به اسطوره شده است. اسطورۀ عشق.
کتاب خطاب به عشق دفتر اول است از مکاتبات کامو و ماریا کاسارس که بههمت فرهنگ نشر نو منتشر شد و مترجم کتاب، زهرا خانلو، نوید سه جلد دیگر را داده که بهترتیب توالی زمانی نگارش نامهها مجلد شدهاند. در مقدمۀ مترجم، تاریخ نامهها تا پایان سال ۱۹۵۹ است؛ یعنی چند روز قبل از مرگ کامو. حال چارهای نیست جز منتظر ماندن، انتظاری شاید از جنس انتظار رسیدن نامۀ او، تا دفاتر دیگر این مجموعه منتشر شوند و ما بتوانیم شیفتهوار نامههای عاشقانهای را بخوانیم که با نثری شیوا در احساس و اندیشه غوطهورمان کنند.
در انتها دو برش از عاشقانههای کامو:
«عشق، ماریا، جهان را فتح نمیکند، اما خودش را چرا. تو خوب میدانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ما خوفانگیزترین دشمنان خودمان هستیم…»
«آنچه دربارهاش با تو حرف نمیزنم، خودت میدانی، این ازهمگسیختگیست که در آن افتادهایم، این رنجکشیدن از رنجدادن است، ناتوانی در خوشبخت نگهداشتن کسی که از همۀ دنیا بیشتر دوستش داریم…»
مهدی اسفندیاری