از درکِ یک پایان، تا…

مانی پارسا

از درکِ یک پایان، تا…

رمانِ فقط یک داستان را از منظری می‌توان ادامه‌ی تأملاتِ داستانیِ جولیان بارنز درباره‌ی حافظه و زمان دانست. بن‌مایه‌ی اصلیِ رمانِ مشهورِ او درکِ یک پایان نیز به‌واقع همین احضارِ گذشته، و در عینِ حال کندوکاو در سازوکارِ حافظه بود.

 راویِ درکِ یک پایان با همان جمله‌ی اول راهبردِ خود را آشکار کرده بود: «بی هیچ ترتیبِ خاصی به یاد می‌آورم…»؛ و، بلافاصله پس از به یاد آوردنِ گزاره‌وارِ چیزهایی نظیرِ «نرمه‌ی برّاقِ مُچِ دست»، کنشِ به یاد آوردن را به ایده‌ی زمان گره می‌زد: «ما در زمان به سر می‌بریم ــ زمان ما را در خود می‌گیرد و شکل می‌دهد ــ اما من هیچ‌گاه احساس نکرده‌ام که زمان را چندان خوب می‌فهمم».

 پرسشِ افتتاحیه‌ی رمانِ فقط یک داستان و پاسخِ مختصر و مفید راوی به این پرسش بی‌درنگ ما را ارجاع می‌دهد به درکِ یک پایان، و مضمون و موضوعِ آن: «ترجیح می‌دهید نصیب‌تان عشقِ بیشتر و رنجِ بیشتر باشد یا عشقِ کمتر و رنجِ کمتر؟ به نظرم، در نهایت، تنها سؤالِ واقعی همین است». این پاسخ مستقیماً هم به «نام»ِ درکِ یک پایان ارجاع می‌دهد، هم به تأملِ پایانیِ تونی وبستر، راویِ آن کتاب: «به پایانِ زندگی می‌رسی ــ نه، نه خودِ زندگی، بلکه به پایانِ چیزی دیگر: به احتمالِ پایانِ هر دگرگونی در آن زندگی».

 تفاوت در شیوه‌ی نگرشِ نویسنده است به زمان و حافظه. در درکِ یک پایان، به یاد آوردن نوعی باز زیستن است، اما در فقط یک داستان، به یاد آوردن بازنگریستن است. تونی وبستر ماجرایی را که تعریف می‌کند چنان به یاد می‌آورد که گویی نفسِ به یاد آوردن باز زیستنِ آن چیزی‌ست که به یاد آورده می‌شود. او از ماجرا فاصله نمی‌گیرد، در آن فرومی‌رود تا یک بارِ دیگر هوایش را تنفس کند. اما پُلِ اینک هفتاد و دو ساله فاصله‌ی بیش از نیم‌قرنی‌اش را با اولین عشقِ جوانی‌اش حفظ می‌کند و در مقامِ منتقدِ زندگیِ خود، بالاخص، و زندگیِ جوانی، بالاعم، ظاهر می‌شود. پُل می‌داند که دارد داستانی روایت می‌کند: «در نهایت فقط یک داستان است که ارزشِ روایت دارد. داستانِ من این است». او درگیرِ مسئله‌ی تونی وبستر نمی‌شود که تردید داشت حافظه‌‌اش ماجرا را خالص و خُلّص به یاد می‌آورد، یا در ضمن چیزهایی هم بدان می‌افزاید؟ پُل صریح‌تر از تونی وبستر است. تکلیفش با خودش روشن‌تر است.

 البته برای او هم مهم است که «آیا این بازگویی‌ها شما را به حقیقتِ اتفاقی که رخ داده نزدیک‌تر می‌کند یا از آن دورتر؟» اما چنان‌که خود می‌گوید «درست نمی‌داند». مسئله‌اش هم این نیست دقیقاً. مسئله‌ی او این است که «آیا در گذرِ سالیان از دلِ داستانِ خودتان با شخصیتی بهتر سر بر می‌آورید یا بدتر». درواقع پُل تأملِ مستقیم دربابِ زمان را به کناری می‌نهد و درگیرِ این پرسش می‌شود که پروتاگونیستِ داستانِ خودش است، یا آنتاگونیست. او به یاد می‌آورد و خود را داوری می‌کند. یقین دارد چه بوده و چه کرده، و حالا می‌خواهد بر آنچه کرده نامی بگذارد و آن نام همانا «فقط یک داستان» است: فقط یک داستان. درواقع، در تأملاتِ پایانیِ تونی وبستر داستانی منتظرِ روایت‌شدن است و آن داستانِ پُل است: فقط یک داستان.

درکِ یک پایان مستقیماً نسب می‌بُرد به تأمل‌نگاری‌های پروست و جست‌وجویی بود در زمانِ گذشته، یا حتا جست‌وجویی در زمان، به مفهومی وولفی، آنگونه که در خانمِ دَلُوِی می‌بینیم. فقط یک داستان بازگشتی‌ست عمداً ناپیراسته به رمانِ پیش از پروست، پیش از وولف. کم پیش می‌آمد که رمان‌نویسِ پیش از پروست در متنِ داستان در بابِ نفسِ داستان تأمل کند. او رمانِ خود را می‌نوشت، داستانی داشت و تعریف می‌کرد، نمی‌گفت، چنانکه راویِ فقط یک داستان می‌گوید: «حالا همان سؤالِ آشنای حافظه. متوجه شد که حافظه نامطمئن و جانبدار است، اما در کدام جهت؟ در جهتِ خوش‌بینی؟» خیرِ مطلق و شرِّ مطلقی داشت و آنها را به جانِ هم می‌انداخت و داستانش را پیش می‌برد. بنا نداشت ما را به ورای داستان و روایت ببرد. همه‌ی جهان همان داستانی بود که تعریف می‌کرد. تأملات بیرونِ داستان بود، باید هم همانجا می‌ماند.

 برای من بسیار مهم است که کشف کنم نویسنده از این اثر به آن اثر چه کرده است؟ چه تغییری در رویکردِ او پیدا شده است؟ اول باید همین را فهمید. بعد، حرف‌های دیگر، عطف به فهمی که از این تغییرات (اگر به‌واقع تغییری رخ داده باشد) به دست می‌آوریم، بحث‌های دیگر نیز پیش خواهند آمد. مسئله درکِ تفاوتِ آن اثر با این اثر است. جُستنِ تفاوت‌‌ها، در درونِ شباهت‌ها. درکِ یک پایان و فقط یک داستان هر دو داستان‌هایی دربابِ زمان و حافظه‌اند. این از شباهت؛ اما تفاوت‌شان در چیست؟ تفاوت، موقفِ نویسنده را روشن می‌کند. ضمنِ بازخوانیِ آنچه تا اینجا گفته شد، تفاوت‌ها را فهرست‌وار بیان می‌کنم:

 راویِ درکِ یک پایان زندگی‌اش را در بسترِ زمان و عطف به تأمل دربابِ حافظه بازمی‌زید؛ راویِ فقط یک داستان، زندگی‌اش را درمی‌نگرد.

راویِ درکِ یک پایان متحرک است؛ متحرک است چون با به یاد آوردن بازمی‌زید. حافظه‌ی او با دخالت در واقعه‌ی گذشته، در داستانی که اکنون دارد روایت می‌شود مداخله می‌کند. البته راویِ فقط یک داستان هم آگاه است که دارد به یاد می‌آورد و گاهی هم تردید می‌کند که آیا حافظه‌اش دروغ نمی‌گوید، اما بی‌درنگ خود را از تردید خلاص می‌کند. می‌تواند خود را خلاص کند، چون ساکن است. چون فقط می‌بیند. او در سن و سالی نیست که بتواند تشکیکی طولانی را تاب آورد، اگر هم توانش را داشته باشد، ممکن است فرصت نیابد به یقین برسد. او مرگ را به خودش نزدیک می‌بیند و از این روست که هر پیرایه‌یی را که می‌تواند موجباتِ تردید در اصلِ داستان را فراهم کند به کناری می‌نهد و حکم می‌دهد که آدمی در نهایت فقط یک داستان برای روایت‌کردن دارد.

راویِ درکِ یک پایان می‌خواهد دریابد به‌راستی چه بود و چه شد؛ راویِ فقط یک داستان کمابیش می‌داند چه بود و چه شد، می‌‌خواهد دریابد چرا چنین شد که شد، چرا چنین است که هست. این تعبیر باید توضیح داده شود:

در فلسفه مبحثی دیرنده مطرح است به نامِ «اصلِ جهت / دلیلِ کافی». مَخلصِ کلام این است که چرا چیزها چنین‌اند که هستند و نه طورِ دیگر؟ پاسخِ لایب‌نیتسی به این سؤالِ دوهزار ساله، به قولِ هایدگر، این است: «هیچ چیزی بدونِ جهتِ کافی وجود ندارد»؛ «هیچ واقعیتی، حقیقی یا موجود نیست و هیچ قضیه‌یی نمی‌تواند حقیقی بودنش معلوم گردد، مگر آنکه جهتی کافی برای آن وجود داشته باشد که چرا چنین است و به گونه‌ای دیگر نیست» (اِنگفِر/ 86). اصلِ جهتِ کافی هستن چیزها را بدان شکل که هستند قطعی می‌داند و آنگاه برای هستنِ آنچه هست دلیل می‌جوید. این پرسشی دربابِ شناخت است، نه پرسشی دربابِ وجود. پرسشِ «آیا ماجرایی که دارم تعریف می‌کنم واقعاً همان گونه روی داده که دارم تعریف می‌کنم؟» راه را بازمی‌کند که بپرسیم: «آیا اصولاً ماجرایی هست که من دارم تعریف می‌کنم؟» درکِ یک پایان درگیرِ چنین پرسشی بود، و هم‌هنگام با روایتِ آنچه تردید داشت عینِ واقع است یا نه، ماجرایی را پیشِ روی ما می‌گذاشت که چونان یک کتاب هستیِ واقعی می‌یابد، خواه واقعاً همان باشد که بود، یا نباشد. فقط یک داستان اما چندان درگیرِ بودن یا نبودنِ ماجرایی که دارد روایت می‌شود، نیست. راوی‌اش می‌داند که بود و چنین بود و کمابیش یقین دارد که دقیقاً همین گونه بود که تعریف می‌کند. نمی‌پرسد «آیا واقعاً چنین بود؟»، می‌پرسد: «چرا چنین بود؟» و پی‌جو می‌شود دلایل و اسبابِ زندگی‌اش را آنگونه که بود، و شد. از این منظر است که باید وجهِ انتقادِ اجتماعیِ فقط یک داستان را بازجست و بازخواند.

مسئله، باید تأکید کنم، رو به جلو بودنِ این رمان در قیاس با آن رمان، یا به‌خلاف آمد، پس‌رفتِ رمانِ جدید در قیاس با رمانِ قبلی نیست. مسئله، صِرفِ تفاوت است. برای اینکه مقصودم را برسانم تقاضا می‌کنم فرض کنید، فقط فرض کنید، اول فقط یک داستان نوشته شده بود بعد درکِ یک پایان؛ در آن صورت می‌توانستیم بگوییم فقط یک داستان مستقیماً از بطنِ رمانِ کلاسیکِ قرنِ نوزدهمی زاده می‌شود و نویسنده در ادامه‌ی سیرِ خطی و تاریخیِ رمان‌نویسی در رمانِ درکِ یک پایان میل می‌کند به رویکردِ مدرن‌تر، رویکردِ بلافصلِ رویکردِ قبلی به رمان. اگر ترتیب چنین بود، البته برداشت‌مان بیراه نبود. اما به نظرم این فرعِ مسئله است. اصل همان تفاوت است. واقع این است که اگر تفاوتی ماهوی در مضمون و بیان باشد، هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید این تفاوت رو به جلوست یا رو به عقب، چرا که همواره می‌تواند و باید پرسید: رو به کدام جلو؟ رو به کدام عقب؟

شباهت‌ها را یافتیم، و از دلِ شباهت‌ها تفاوتی میانِ دو رمان کشف کردیم که ماهیتِ دو اثر را توضیح می‌دهد. اگر نمی‌توانستیم از شباهت‌ها تفاوتی دریابیم، وامی‌خوردیم. حالا تازه می‌توانیم بپرسیم که آیا نویسنده در تصویری که از یک ماجرا به‌دست داده است، صادق است یا نیست؟ این پرسش هنوز در موضعِ مقایسه‌ی دو اثر است، چون هنوز می‌خواهیم چیزی اثبات‌نشده را اثبات کنیم ــ این که آیا اساساً میانِ این دو اثر ارتباطی هست؟ پاسخِ من روشن است: بله. و این ارتباط چگونه ارتباطی‌ست؟

به نظرم درکِ یک پایان و فقط یک داستان هم‌دیگر را تکمیل می‌کنند. نمی‌گویم کتابِ تازه کتابِ قبلی را تکمیل می‌کند یا برعکس. این دو کتاب صرفِ نظر از تقدم و تأخرِ زمانیِ پدید آمدن‌شان، تکمیلِ یکدیگرند. اگر جولیان بارنز فقط یک داستان را نمی‌نوشت، منظومه‌ی او ناکامل می‌ماند. حالا او منظومه‌یی کامل پیشِ روی ما نهاده است که در آن پرسشِ «آیا واقعاً چنین است که هست؟» در کنارِ پرسشِ «چرا چنین است که هست، و نه طورِ دیگر؟» می‌نشیند. این، قلبِ مسئله‌ی بارنز است، ماهیتِ سلوکِ داستان‌نویسانه‌ی اوست. تازه با درکِ این مطلب است که می‌توان درباره‌ی میزانِ توفیقِ او در هریک از این دو رمان بحث کرد.

 و این پرسش که آیا او در هریک از دو رمانش، به‌تفاریق، موفق عمل کرده است، موضوعِ نقدِ دیگری تواند بود.

نوشتۀ مانی پارسا


جولیان بارنز، درکِ یک پایان، ترجمه‌ی حسن کامشاد، تهران: نشر نو، ۱۳۹۴.

جولیان بارنز، فقط یک داستان، ترجمه‌ی سهیل سُمّی، تهران: نشرِ نو، ۱۳۹۷.

اِنگفِر، هـ . ی.، «اصلِ جهتِ کافی»، ترجمه‌ی ماریا ناصر، فرهنگ‌نامه‌ی تاریخیِ مفاهیمِ فلسفه، ج 1، یوآخیم ریتر و دیگران، سروریراستار محمدرضا بهشتی حسینی، تهران: سمت، ۱۳۹۱ (چاپ دوم).