روسیهٔ مخوف

مانی پارسا

روسیهٔ مخوف

روسیه: سرزمین داستایفسکی و تالستوی و دورهٔ موسوم به «زرین» در ادبیات؛ سرزمین تزارها؛ نارودنیک‌ها؛ انقلاب؛ کمونیسم؛ سرزمین یسه‌نین و ماندلشتام و آخماتوا و دورهٔ موسوم به «سیمین» در ادبیات؛ مُلک طلق استالین؛ گولاک و تصفیه‌های مهیب؛ ارتش سرخ؛ سرزمین «برادر بزرگ» خلق‌های شبح‌زده؛ سرزمین گلاسنوست و پروستریکا؛ سرزمین یلتسین؛ ودکا؛ پول‌شویی؛ مافیا؛ پوتین؛ قتل روزنامه­نگارها؛ بانکدارها؛ قتل هرکس که سری بلند کند، بپرسد، یا حتی خیال کند…

روسیه اما بیش از هر چیز نه سرزمین این ابژه‌ها و سرزمین مردمانش، بلکه سرزمین سازمان‌های امنیتی مخوفی‌ست که حیات و ممات آدمیان را در چنگ دارند. شمه­ای از این تاریخ هولناک را می‌توان در کتاب سازمان‌های امنیتی روس بازیافت.

۶ مارس ۲۰۱۹: شرف‌الدین گدایف. اگر داستانش را پی نگرفته‌اید پی بگیرید. داستانی معرکه‌ست. بعد از مرور این داستان، حتماً دوست خواهید داشت که تبار این داستان را بشناسید. کتابی که درباره‌اش می‌نویسم تبار داستانِ گدایف را تا رفیق استالین عقب می‌برد.

نظریهٔ اصلی کتاب این است که هیچ‌کس بهتر از امنیتی‌چی‌ها نمی‌داند اوضاع بر چه منوال است و به چه سمت‌وسویی می‌رود. هرچه زمامداران با درجاتی از پارانویا در توهم قدرت سیر می‌کنند، امنیتی‌چی‌ها هوشیارانه می‌دانند که جریان وقایع به چه سمت می‌رود. البته امنیتی‌چی‌هایی آندروپوف‌ها و پوتین‌ها این آگاهی را آسان به دست نیاورده‌اند. بریا، نیای بزرگ امنیتی‌چی‌های روس، همه‌چیز داشت الّا درک قدرت حضرات کم‌بنیه‌تر، و می‌توانند برای مقابله با دشمن مشترک قدرقدرتی که اوست متحد شوند تا جان‌شان را حفظ کنند. همین آگاهی‌ست که به این متخصصان دسیسه امکان بهره‌برداری از شرایط را می‌دهد. فقط کافی‌ست آتشی را که در شُرُف گر گرفتن است به‌موقع الو بدهی و آتشی را که درگرفته است به‌فراخور منافعت بیش‌تر گُر بدهی یا به‌کلی خاموش کنی. چرا نباید آن‌کس که قدرت را تعریف می‌کند خود بر اریکه بنشیند؟ آن‌که هم ثروت دارد، هم اسلحه، هم رسانه، هیچ نیازی به مشروعیت سیاسی ندارد. و مگر مشروعیت سیاسی چیست جز آنچه می‌شود به مدد دسیسه‌ها و اغوا، و اگر نشد به مدد خشونت عریان به دست آورد؟ ظهور مافیا در مقام یک سیستم حکومتی آنطور که ما مردمان ساده‌لوح می‌اندیشیم چندان هم جدید نیست؛ حکومت از نوع روسی و شورویایی در بنیاد چیزی نیست جز جلوه‌گری‌های مافیایی: چگونه پول و قدرت به کف آوری و چگونه حفظ کنی؟ این کل داستان بقا در سیاست از نوع روسی‌ست و هرکس در هر کشوری به این نوع سیاست‌ورزی گرایش داشته باشد، جز بدین‌سان سیاست‌ورزی نمی‌توان از او توقع داشت. اسمش سیاست‌ورزی‌ست؟ نیست؟ اسمش هرچه می‌خواهد باشد! حیات و ممات آدمیان بسیار از این رهگذر و بدین شیوه‌ها تعین می‌شود.

در ۱۹۹۱ یکی از اهالی بذله‌گوی مسکو بر دیوار یکی از ساختمان‌های حزب کمونیست تابلویی آویخته بود و روی آن نوشته بود: «مراقب سقوط از پنجره باشید! لطفاً از پیاده‌رو روبه‌رو عبور کنید!». اشاره است به رسم خودکشی مخالفانی که چیزهایی می‌دانستند که نباید، و هرازچندی از پنجره‌ای می‌سقوطیدند یا سقوطانده می‌شدند و پرونده‌شان با مُهر «خودکشی» مختومه می‌شد. این سقوط‌ها البته دیری بود به این روشنی و عریانی از سپهر سیاسی روسیه رخت بر بسته بود. دیرگاهی بود که دیگر مخالفان بنا بر تز آندروپف سقوطانده نمی‌شدند یا سر از گولاک درنمی‌آوردند؛ به سبب مخالفت با نظام سیاسی موجود «دیوانه» ارزیابی می‌شدند و دوره‌های ابدی درمان روان‌شناسانه را در مقام موش آزمایشگاهی در تیمارستان‌های کمونیستی می‌گذراندند. اما پس از فروپاشی امپراتوری «برادر بزرگ» دیگر انگ دیوانگی و گولاک جواب نمی‌داد. طرف باید سقوطانده می‌شد و کارش یکسره می‌شد. دنیا هم غلط می‌کرد که این سقوط‌ها را بیش از آنچه باید در بوق کند. همین‌قدر که مخالفان بترسند کفایت می‌کرد. گور بابای حقوق بشر کرده! بانک‌های بهشت‌های پول‌شویی اروپای آزاد پر بود از پول‌هایی که در غارت پس از فروپاشی امپراتوری به یغما رفته بود. اقتصاد دنیا وامدار این گنجینهٔ افسانه‌ای به‌ یغما رفته است: گنجینهٔ حزب کمونیست که به شکلی ریشخند آمیز اقتصاد نئولیبرالی را در سرزمین‌های بیگانه پروارتر می‌کند. معنایش روشن است: همهٔ آن اولدروم بولدروم‌های آرمان‌خواهانه، کشک! نه حالا که دیگر نظام حامل آن آرمان‌های مشعشع وجود خارجی ندارد. انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ از فردای استقرار حزب کمونیست تمام شد. تزارهای رمانف برافتادند و تزارهای بولشویک بر جای ایشان نشستند و سلسلهٔ دسیسه‌چینی و توطئه‌پردازی را از حالت آریستوکراتیک درآوردند و خلقی‌اش کردند. از همان اوان روشن بود که انقلابی کسی‌ست که اگر به مرگ طبیعی نمیرد یعنی به آرمان انقلاب خیانت کرده است و معلوم است که کی مرد و کی زنده ماند ــ استالین، یا تروتسکی و هزاران نعل وارونه‌زن آرمان‌خواه دیگر. بدین‌سان با گزاره‌ای مهمل روبه‌رو می‌شویم: انقلابی انقلاب است که پیروز نشود چون انقلابی که پیروز شود صاحب رهبرانی خواهد شد که به مرگ طبیعی خواهند مرد و هم‌قطاران خود را به مرگ غیر طبیعی از میدان به‌در خواهند کرد. بنابراین، رهبران انقلابی که به مرگ طبیعی خواهند مرد، درواقع دشمنان اصلی انقلابی هستند که خود در وقوع یا تثبیت آن نقش داشته‌اند. انقلابی‌های راستین همانا کسانی خواهند بود که انقلابی‌های دروغین آنها را پس از تثبیت انقلاب راهی دیار عدم خواهد کرد. بگذریم.

داستان جاسوسی و دسیسه‌های امنیتی‌چی‌های روس داستان امروز و دیروز نیست. فقط هم به دوران شوروی و پس از آن خلاصه نمی‌شود. عجالتاً موضوع کتاب حاضر داستان کنش سرویس‌های امنیتی روس است از دورهٔ استالین تا برآمدن تزار جدید روسیه یعنی پوتین، هم در داخل مرزهای فراخ اتحاد جماهیر شوروی سابق و روسیهٔ فعلی، هم بیرون از مرزهای شوروی و روسیه، و به‌خصوص در سرزمین‌های شبح‌زدهٔ اقماری شوروی. این داستانی‌ست دربارهٔ پارانویای حاد رهبران سیاسی که نهایتاً به نفع امنیتی‌چی‌هایی تمام می‌شود که با دامن‌زدن به پارانویای دیکتاتورها وجهه و وجاهتی هم‌شأن دیکتاتور می‌یابند و در نبرد قدرت یا قافیه را به دیکتاتور می‌بازند، یا دیکتاتور را از صحنه به‌در می‌کنند و خود بر جای او می‌نشینند. این پیرنگ اصلی‌ست، اما همهٔ ماجراهای این داستان‌های پریان هولناک از یک جنس نیستند.

داستان نخست دربارهٔ مارشال توخاچفسکی‌ست، مشهور به بناپارت سرخ، که حذف فیزیکی او حتی برای استالین هم به این آسانی‌ها میسر نبود. دسیسه‌چینی برای حذف این مارشال پرنفوذ حقیقتاً به داستان پریانی حیرت‌انگیز شبیه است. اگر داستان‌نویس باشید، از داستان حذف این مارشال اشراف‌منش و البته بولشویک بیش از هرچیز شیوهٔ پرداخت داستان را فرا می‌گیرید. شگفتا که ادبیات رئالیستی به روایت شوروی‌ها به‌کلی از این غنای داستانی خالی‌ست! توخاچفسکی به اشارهٔ استالین قربانی زد و بند سازمان امنیت روسیه (ان کا و د) با سازمان امنیت آلمان (اس د) می‌شود، فقط به این علت که استالین او را بالقوه کسی می‌داند که می‌تواند قدرت را با اتکا به ارتش سرخ به چنگ آورد. اما از این زدوبند هیچ‌کس به اندازهٔ هیتلر سود نمی‌برد. ارتش سرخ رفته‌رفته از امرای باکفایت تهی می‌شود و هنگامی که هیتلر فرمان حمله به روسیه را صادر می‌کند ارتش روسیه عملاً یارای مقاومت ندارد. نتیجه کشته‌شدن میلیون‌ها انسانی‌ست که چونان سپر انسانی در برابر ارتش تا بن دندان مسلح نازی قرار می‌گیرند.

بازی جهان‌وطنان بولشویک با انزجار سنتی روس‌ها از یهودیان فصلی مشعشع است از دسیسه چینی‌های حیرت‌آور. سردمدار بیداری حس یهودستیزی روس‌ها بریا، رئیس مخوف «ان کا و د»، است که استالین به او اعتماد کامل دارد. اما به نظر می‌رسد این مجری تصفیه‌های خونین استالینی هم از پارانویای دیکتاتور در امان نیست. او فرمان دمیدن بر احساسات یهودستیزی روس‌ها را با شایع‌کردن داستانی یک‌سره قلابی اجرا می‌کند. شایع می‌شود پزشکان یهودی در بهبودی مریض‌هاشان تعلل می‌کنند و بدین تعلل درواقع بیماران خود را می‌کشند. استالین مستقیماً بر اجرای این برنامه نظارت دارد. او می‌خواهد دربرابر نقشهٔ انگلیسی کشور جدید یهودیان در خاورمیانه با طراحی نقشهٔ ساختن یک جمهوری سوسیالیستی یهودی درواقع در برپایی کشور جدید صهیونیستی نقشی ایفا کند. اما این نقش‌آفرینی عقیم می‌ماند. استالین که به بریا مشکوک شده است دچار سکتهٔ مغزی می‌شود. بریا «کاری می‌کند که پزشکان نتوانند به‌موقع و خیلی زود به ویلای رئیسش بیایند». توطئهٔ پزشکان قاتل فرومی خوابد. بریا در ژوئن ۱۹۵۳ در جلسهٔ پولیت‌بورو در کرملین کشته می‌شود چون حالا او شخص اول است. اتحاد ضعیف‌ترها جواب می‌دهد. ژنرال موسکالنکو، وزیر کشور، پنهانی با خود اسلحه می‌آورد و به اشارهٔ مالنکوف، رئیس جلسه، بریا را می‌کشد و خروشچف هم دم برنمی‌آورد و چندی بعد خود یک‌تنه قدرت را به دست می‌گیرد.

ظاهراً رؤسای سلف «ان کا و د» یعنی «کا گ ب» از این ماجرا درس خواهند گرفت و در بزنگاهی دیگر دقیق­تر و محطاط‌تر عمل خواهند کرد. مضمون اصلی کتاب هم درواقع همین است: چگونه امنیتی‌چی‌ها قدرت را به دست خواهند گرفت و سرنوشت آیندهٔ روسیه را رقم خواهند زد؟

شوروری‌ها در نوامبر برای چکوسلواکیِ در اغما فرورفته خواسته‌ای درست برعکس ۱۹۶۸ داشتند. داستان این انقلاب مخملی شگفت‌آور است. لااقل آدمی را از توهم سهل‌بودن انقلاب مخملی درمی‌آورد. در ۱۷ نوامبر ۱۹۸۹ مخالفان در سالروز تظاهراتی رسمی و دولتی بیرون می‌ریزند. چون پلیس خشونت در کار نمی‌کند، دلیر می‌شوند و شعارهای بودار صادر می‌کنند. پلیس تا ساعت هشت و نیم شب دندان سر جگر می‌گیرد و متعرض تظاهرات کنندگان نمی‌شود. در این ساعت پلیس و کلاه‌قرمزها به معترضان حمله می‌کنند و جمعی کثیر لت و پار می‌شوند. شایعه می‌شود که در نتیجهٔ این یورش فردی به نام مارتین شمید کشته شده است. حالا خیزش مردمی خون هم داده است. مردمان چک که به نرم‌خویی شهره‌اند غضب می‌کنند. در این حین دختری خود را به محافظان واتسلاف هاول می‌رساند و اطلاع می‌دهد که دوست‌پسرش، مارتین شمید، را دیده است که تا می‌خورده کتکش زده‌اند و بعد با برانکارد برش داشته‌اند برده‌اند. او شهادت می‌دهد که شمید به‌حتم مرده است. دختر از هرگونه اطلاعی دربارهٔ خانوادهٔ شمید سرباز می‌زند. مخالفان به خانه نمی‌روند. در کوی و برزن برای شمید شهید شمع روشن می‌کنند و به نیروهای امنیتی به چشم قاتل نگاه می‌کنند. دولت دستپاچه از بلندگوها اعلام می‌کند کسی در تظاهرات نمرده است، اما مردم آنقدر دروغ شنیده‌اند که باور نمی‌کنند. بعدها معلوم می‌شود آدمی به نام مارتین شمید اصلاً وجود ندارد. ستوانی از پلیس مخفی چکوسلواکی (اس تی بی) رُل شمید شهید را بازی کرده است و دختر هم خبرچین پلیس بوده است که به سبب اعتیاد آلت دست شده است. چه کسی فرمان چنین نمایشی را صادر کرده است و چرا؟ رئیس پلیس مخفی، ژنرال لورنتس آن روز ضرورتی نمی‌بیند برای مدیریت تظاهرات وارد عمل شود. کار مهم‌تری دارد: شام خوردن با میهمان عالی‌رتبه‌ای که به پراگ آمده است ــ ژنرال گروشکو، فرد شمارهٔ دو «کا گ ب». البته تیر امنیتی‌چی ها نهایتاً خطا می‌رود و رهبر آینده، واتسلاف هاول، به‌کلی رویکردی غرب‌گرایانه داشته است. اما روشن است که این به‌اصطلاح انقلاب نمی‌توانست رخ دهد اگر سناریست‌های خبره دسیسه نمی‌چیدند و رهبران جنبش به اندازهٔ لازم ابله نمی‌بودند یا خود را به بلاهت نمی‌زدند و نمایش را به نفع خود باور نمی‌کردند. این داستان حیرت‌آور پیرنگی بی‌نقص دارد که اگر فقط اندکی می‌لنگید هرگز نمی‌توانست به رخ‌داد بدل شود.

مگر ممکن بود که یلتسین در کودتای ۱۹۹۱ علیه گورباچف نقش قهرمان را بازی کرد بیاید برود بالای یکی از تانک‌هایی که برای سرکوب او و دار و دسته‌اش به خیابان آمده‌اند بیانیه بخواند؟ ساده‌لوحی محض است اگر فکر کنیم که یلتسین نمی‌دانست ارتشیان سرخ با سلاح‌های بی‌فشنگ به سرکوب کودتا آمده‌اند. اگر مترسک‌های سرکوبگر عزم جزم داشتند، جورج بوش پدر بلند نمی‌شد برود تعطیلات، آن هم در بحبوحهٔ یکی از عظیم‌ترین دگرگونی‌های تاریخ! و بنگرید که چگونه از دست‌کم سه سال پیشتر ثروت افسانه‌ای حزب کمونیست شوروی به دست گبیست‌های مقتصد از روسیه خارج شده بود و چرخ‌های دشمن دیروز را می‌گرداند.

اما این منظومه باید یک جا بسته می‌شد. دیگر بس بود که دولت‌مردان حکم کنند و امنیتی‌چی‌ها از آنها فرمان ببرند. ویروس گنجینهٔ حزب کمونیست در همهٔ بهشت‌های مالیاتی منتشر شده بود. افسار رئیس‌جمهور یلتسین دائم‌الخمر هم دست افسر سابق «کا گ ب» ولادیمیر پوتین بود. لزومی نداشت که یلتسین سقوطانده شود. او خودش داشت سقوط می‌کرد و پوتین، میراث‌بر شوروی سابق، برندهٔ نهایی صد سال سیاست پارانویایی روسی بود که باید با حذف فیزیکی مخالفان دموکراسی‌خواه و افشاگر به حیات خود ادامه می‌داد.

روسیه را نمی‌شود جز با دسیسه و قتل و نیرنگ حفظ کرد. پرسشی که پیش می‌آید این است: آیا دسیسه‌کاری در همه حال رذیلت است؟ اگر نتوان کشوری ۱۴ میلیون کیلومتر مربعی را با دموکراسی واقعی سر پا نگه داشت اما بتوان با هزار جور زد و بند حفظش کرد چه باید کرد؟ حتم، غربیان دموکراسی‌خواه زیاده از حد رذایل این ابرقدرت مافیایی را در بوق نخواهند کرد. نسل‌کشی روس‌ها را در چچن اصلاً نخواهد دید. مسئله‌ای داخلی خواهندش پنداشت که روس‌ها مشغول حل کردنش هستند آنطور که خود دانند.

هنگام خواندن کتاب گاه خیال می‌کنی داری داستانی ساختگی می‌خوانی. کاش خیالی و ساختگی بود و لااقل رسماً یکی از اشکال سیاست‌ورزی در جهان ما نبود.

بدبختانه بیخ گوش ما هم خوابیده است.

مانی پارسا