نوری که رخت برمیبندد
بسیاری از هنرمندانی که برلین را خانۀ خود میدانند تاریخ اغلب خاموشماندۀ جمهوری دموکراتیک آلمان را با علاقه و توجه زیاد وامیکاوند تا بارقه و نشانی از هویت فردی، خانوادگی و ملی در آن بیابند. «اینک خزان» اویگن روگه از آفریدههای ادبی برجسته در این زمینه است و جایزۀ کتاب سال آلمان و تقدیرهای دیگری را هم نصیب نویسنده کردهاست. روایتـ پانورامای نفسگیر اویگن روگه دربارۀ سرگذشت خانوادۀ اومنیستر و وابستگان سببی آنها مرز و جغرافیا و نسل و زمان نمیشناسد، چالاک به مکزیک و سیبری و آلمان شرقی سرک میکشد و قلهها و درههای تاریخ قرن بیستم را جَلد درمینوردد. سرگذشت سه نسل از خانوادۀ اومنیستر را میتوان بهمثابه روایتی جذاب از تاریخ نیمۀ دوم قرن بیستم خواند، روایتی از هفت نظرگاه مختلف که به نیمۀ اول قرن هم نقب میزند، انسان و قدرت انطباق او را محور قرار میدهد و رگههای طنز هم در آن تنیدهاست. نسل اول، یعنی پدربزرگ و مادربزرگ اومنیسترها، شهروند ویلهلم و شارلوته، که کمونیستهایی باورمندند و خود را بدون حزب هیچ میدانند در ابتدای دهۀ ۵۰ از مکزیک به آلمان شرقی برمیگردند تا بر اساس مرام پرولتاریشان دین خود را به آلمان جدید ادا کنند و سهمی در شکلگیری هر چه بهتر آن داشتهباشند، البته بماند که در مدتی که آنها در مکزیک و به دور از آن شهر ویران با مردم ویران بودند، در دولت جدید مناصب را قسمت میکردند.
نسل بعدی پسران ویلهلم و شارلوته یعنی ورنر و کورت هستند. با کورت و پسرش الکساندر در اولین بخش روایت که در ۲۰۰۱ میگذرد آشنا شدهایم. با برگشت ویلهلم و شارلوته به آلمان در ۱۹۵۲ کورت هم از آن سوی دنیا بازمیگردد. برای کورت مهاجرت به روسیه به کابوس تبعید در سیبری بدل شده بوده اما دستکم عشق را آنجا تجربه کرده و حالا همراه همسر روسش ایرینا و البته با باوری خللناپذیر به امکانپذیری تغییر ـ حتی تغییر ارزشهای خردهبورژوایی کشورش ـ برمیگردد. تنها نمایندۀ نسل سوم الکساندر است و افتخار نمایندگی آخرین نسل به مارکوس پسر او میرسد. الکساندر، پسر کورت و ایرینا و نوۀ ویلهلم و شارلوته، در اواخر دهۀ ۸۰ خسته از همهچیز ـ مانند بسیاری از همنسلانش ـ آلمان را ترک میکند، آن هم در زادروز پدربزرگش که ۹۰ ساله شدهاست.
به میانجی الکساندر مبتلا به سرطان و تلاش او برای ایجاد پیوندی دوباره با خانواده و کشورش است که روگه در ۲۰۰۱ ما را وارد فرازونشیب داستان اومنیسترها میکند و داستان در همان سال به الکساندر ختم میشود، و تنها صدایی که در نهایت میماند غوغای بیاحساس دریای دوردست است. داستانی بهعظمت داستان زوال را مشکل بتوان درحجمی متوسط بهتمامی روایت کرد، حتی اگر پرهیزکارانه از کشش به استفاده از تکنیکهای پستمدرن و باب روز دور بمانی و محافظهکارانه در چارچوبها حرکت کنی و تنها شیطنت تکنیکیات بههمریختن زمان باشد. به همین دلیل لحظههای ناب و کلیدی از خط سیر روایت اهمیت بیشتری دارند، جشنهای سالگرد، شامهای خانوادگی، قدمزدن در برلین، و حتی روزهای مکزیکوسیتی. تصویری که روگه از هر کدام از این لحظههای ناب میدهد انگار خردجهانی است که تمامیت جهان روایت را در خود جادادهاست و اینجاست که سایۀ تالستوی بر سر داستان ظاهر میشود. اول اکتبر ۱۹۸۹ روزیست سرشار از لحظههای ناب و ۶ بخش داستان را به خود اختصاص داده. یکشنبهای است پر از سکوت که با سرسام شروع میشود و ما را با ایرینا همسر کورت اومنیستر و مادر او نادیژدا ایواناونا ـ که در دوران زندگیاش در برلین به گذشته و خانوادهاش در روسیه فکر میکند، جوراب میبافد و خیارشور بهسبک روسی میاندازد ـ و دیرتر با ویلهلم و شارلوته نزدیک و صمیمانه آشنا میکند، روزی که الکساندر به غرب میگریزد، روزی که ویلهلم اومنیستر ۹۰ ساله میشود. نگاه روگه بهخصوص به ویلهلم و نادیژدا ایواناونا و البته میهمانی یادآور نگاه بیرحم و نافذ چخوف است که به درون و بیرون میتابد، نگاه چخوفِ همیشه در کمین و مترصد هیچکردن امیدهای آدمی. گفتگوها هم جالبتوجه و تأثیرگذارند و مهارت روگه در خلق گفتوگو از نوع گفتار مردم در زندگی روزمره را بازمیتابانند. کار روگه فلسفهپردازی نیست، کار او نورتاباندن به شخصیتها و دالانهای ذهن آنها، افسوس و شادمانی و باقی پیشامدهای زندگیشان است که با تاریخ و آفتی که دیر یا زود به آرمانها میزند و داستان همیشگی زوال را مینویسد درهمتنیده، و نویسنده از عهدۀ کار خوب برآمدهاست.
ارتباط هر یک از اعضای خانوادۀ اومنیستر با کمونیسم و دیوار برلین منحصربهفرد است اما از آن مهمتر همراهی ما با آنهاست. به داستان هر کدامشان که میرسیم انگار با اوییم و همراه او تلاطم زندگی چندرنگ و چندسویه در جمهوری دموکراتیک آلمان یا روسیه را تجربه میکنیم و البته شاهدیم که چگونه شخصیتها به آرمانهای کمونیستی نزدیک و گاهی از آن دور میشوند و عاقبت زوال خانوادۀ قدرتمند اومنیستر و زوال نظام و باور ریشهدار جمهوری دموکراتیک در چنگ تاریخ و روایت اجتنابناپذیر میشود؛ خزان اومنیسترها، خزان جمهوری دموکراتیک آلمان و ناپدیدشدن رؤیای آرمانشهری که نسل سوم و چهارم حتی قادر به تصور آن نیست.
در خواندن سرگذشت اومنیسترها بهفارسی محمد همتی آرامش و اعتمادی هست که لذت همراهی با متن ۴۵۰ صفحهای را چندبرابر میکند و البته پیشتر هم در «مارش رادتسکی» و «شکوه زندگی» مزمزهاش کردهایم . طنز و اندوه و شیرینی و نوستالژی در متن فارسی بامهارت بازتاب دادهشده و پانویسها روشنگر و جذاب است و باعث میشود وجه تاریخی کار کمرنگ نشود و خواننده متن را تا حد ممکن نزدیک به شخصیتها و زمینۀ تاریخی ـ سیاسی زندگی آنها درک کند.
نیلوفر صادقی
منبع: الف