مثلِ برق، مثلِ باد

سعید رضادوست

مثلِ برق، مثلِ باد

داستان، سلوک است و شعر، جهش. داستان آهسته است و پیوسته و شعر یک‌باره است و ناگهان. داستان رهرو می‌خواهد و شعر مجنون. داستان معاشقه‌ای است به بلندایِ یلدا و شعر بوسه‌ای است دزدانه در پیدا و پنهانِ درخت‌هایِ همواره.
«پی‌یر و لوسی» امّا سلوکِ مجنون است و یک‌باره‌ای مستمر. داستانی است که روحِ شعر را در آن دمیده‌اند. سبک‌سر می‌کند و سبک‌بال پس از خواندنش. حدیثِ مجنونی است از مجانینِ زمان در پیِ لیلایی از لیلی‌هایِ زمین. رومن رولان در این داستان، که به گمانِ من برشی است از واقعیّتِ تاریخ، می‌کوشد تا سایه بیفکند بر هر آن‌چه که روزانه به دیدنشان خو گرفته‌ایم. بر آن است تا روزمرِّگی را تاریک سازد و آن‌چه که نهان است را روشن. تاریک‌سازیِ بخشِ بزرگِ نفرت‌بارِ روزگارِ برزخیِ آدمیان در سده‌یِ اخیر را پیشه ساخته تا تاریخ‌سازیِ عشق و صلح را تحقّق بخشد.
عشق معنایِ معناهاست. اگر باشد عدم به وجود گام می‌نهد و غیابش احتضارِ هر حضور خواهد بود: رنج کشیدن مهم نیست، مردن مهم نیست، اگر معنایی در آن باشد. رنجِ مرگ را به هیچ می‌گیرد اگر عشق در فرد حلول کرده باشد. و پیش از او نیز «پیرِ بلخ» گفته بود: «ترس مویی نیست اندر پیشِ عشق.» امّا عشق مهیب است و هم‌بالِ عدم. او قربانی می‌پذیرد و شهید می‌طلبد. رولان در شهودی ژرف می‌نویسد: «عشق؛ زیرِ بالِ مرگ زاده شده بود.» و این ‌چنین به تصویر می‌کشد عشق را بر بومِ کلماتِ خویش. عشق برایِ رولان نیز «ز اوّل سرکش و خونی بوَد». دریا برایِ ماهی، همه چیز است: «آب و نان و جامه و دارو و خواب»، همچنان که عشق برای عاشق. مبداء است و مقصد. راه است و پناه. آغاز است و انجام. آگوستینِ قدّیس در «اعترافات»، تقریر کرده است: «چیزها دیده نمی‌شوند از آن رو که وجود دارند؛ آن‌ها وجود دارند از آن رو که تو به ایشان می‌نگری». نگاهِ سرمدی است که هستی را می‌دمد در چیزها. تا چیزها زیرِ بارشِ اشراقیِ سرمدی قرار نداشته باشند، وجود نیز نخواهند داشت. و رومن رولان، این‌گونه دست به نیایشِ عشق برمی‌دارد که:

ای عشق! در لحظه‌یِ مرگ نیز چشم از ما برمگیر.
زمینِ بی‌عشق، کالبدی است بی‌روح. فرسوده و ملول. با مرگِ عاشق، چیزی از جهان کاسته می‌شود. با مرگِ عشّاق، بسیاری چیزها.
جهان خیلی پیر شده است. باید بمیرد. لازم است که بمیرد.

سعید رضادوست