مصاحبهٔ یاسین نمکچیان با زهرا خانلو

زهرا خانلو، خطاب به عشق

مصاحبهٔ یاسین نمکچیان با زهرا خانلو

 

[س] نامه‌های عاشقانۀ کامو از آنجا اهمیت دارد که انگار با کاموی دیگری روبه‌رو هستیم و تقریباً شباهت چندانی به جهان کاموی نویسندۀ بیگانه یا سقوط ندارد. آیا کامو قصد داشت یک بعد دیگری از دنیای خود را برای مخاطب عیان کند؟ به ‌نظر شما مهم‌ترین تفاوت‌های این دو جهان چیست؟

[ج] اول بهتر است کمی از جهان کامو بگوییم. به نظر من جهان کامو جهان آدمی است که در مرز شرق و غرب ایستاده، هر دو را با احساس تعلقِ خاصِ نویسنده‌ای حساس زیسته است، فروپاشی جوامع انسانی را در جنگ جهانی دیده و زندگی کرده، برای وطن غربی‌اش مبارزه کرده است و در رویارویی این دو وطن، مبهوت بر جا مانده است. کامو می‌خواست برای انسان بریده از آینده معنایی نو بسازد و در برابر مرگ و کشتار، سلاحی از جنس امید به دستش بدهد و تا حدودی پیروز شد. با این که برخی از منتقدان صحه بر روشن‌بینی او نمی‌گذارند، اما اکثرشان تأثیر او بر نسلی که امیدش را برای زیستن از دست داده بود، می‌پذیرند. انسانی که به‌واسطۀ رنج‌آگاهی عمیقش، خود را موظف می‌بیند که شأن انسان را از بودنِ صرف به طغیان برای بودن، در عین بیهودگی هستی، بر کشد؛ انسانی که ایستادگی او به‌ قصد پی‌افکندنِ این شأن، در نقطهٔ ثقل تمام مبارزات تاریخی بشر است؛ یعنی در فرودآمدنگاه قلم. قلمی که آدم‌هایی چون دورا و کالیایف و دکتر ریو و تارو و اسکی‌پیون و مورسو و ژان باتیست خلق می‌کند. ما را به میدانی پرتاب می‌کند تا از هر طرف با جهان پر چرا و بی زیرای او مواجه شویم و به دنبال جایگاهمان در میان این آدم‌ها بگردیم. از خود بپرسیم چرا و نتوانیم به‌یقین بگوییم چون. از خود بپرسیم حق با کیست و اصولاً حق چیست و عدالت کدام است. چنان که خود می‌گوید: «من خود نمی‌دانم در جستجوی چه چیزم.»[1] کامو مورسویی را خلق کرده است که بی‌دلیل دروغ می‌گوید، کسی را تبرئه می‌کند، برای رفاقتی بی‌معنی مرتکب قتل می‌شود و در دادگاه حاضر نیست دربارۀ احساساتش دروغ بگوید. شخصیتی عجیب و برای خوانندگان، جذاب. کالیگولایی می‌سازد نفرت‌انگیز اما تأمل‌برانگیز. کالیایفی که از جانش برای آزادی آیندگان می‌گذرد. دنیایی که کامو برایمان خلق کرده و خود به جبر زمانه در آن زیسته است، دنیایی پاره‌پاره است و او می‌خواست آن را با سوزن تخیل و تعقل بدوزد اما با خنده‌ای که پشت سرش می‌شنود از دوختن بازمی‌ایستد و ما را سرگردان میان توبه و تقدیر و تردید رها می‌کند. «وظیفۀ ما دوختن پارگی و قابل تصور گردانیدن عدالت در جهانی چنین آشکارا ستمگر و نمودن چهرۀ بهروزی به مللی است که گرفتار بلای این قرن گشته‌اند.»[2] کامو می‌خواست عدالت و بهروزی را تصورپذیر کند، آن هم در زمانه‌ای که کارد بُرّای بی‌عدالتی و جور به مغز استخوان انسانیت رسیده بود. کشتارها و محکومیت‌ها توجیه می‌شد و هر متفکری در تلاش بود تا راهی برای عبور انسان از این مسلخ پیدا کند، راهی که به فاجعه‌ای تازه مبدل نشود که در آن انسان به‌ سان پرومته‌ای دیگر فریاد برآورَد: «ای مادر، ای عدالت، می‌بینی چه سان رنجم می‌دهند؟» و هرمسی در پاسخش به‌ریشخند بگوید: «جای شگفتی است که با همه پیشگو بودنت از شکنجۀ امروزت بی‌خبر ماندی» و پرومتۀ عصیانگر در جواب بگوید: «از این رنج خبر داشتم.»

جهان کامو تا اینجا جهانی آشناست. اما حالا مقابل نوشته‌هایی از او قرار گرفته‌ایم که با او و جهانی که از او سراغ داشته‌ایم سربه‌سر بیگانه است. باید بپرسیم چرا ما مخاطبان این‌قدر با جهان عاشقانۀ او بیگانه هستیم؟ گویی توقع داشته‌ایم که او هم سیزیف باشد و هم مورسو و هم ژان‌باتیست. همچون اودیپ بگوید «من معتقدم که همه چیز خوب است» و با این حرف تمام خدایان را از جهان آدمی بیرون براند. اما او خود می‌گوید: «می‌توان دربارۀ زنای محارم قلمفرسایی کرد و این دلیل آن نیست که انسان دست تجاوز به ‌سوی خواهر فلک‌زدۀ خود دراز کرده باشد. مثلاً جایی نخوانده‌ام که سوفوکل پدرش را کشته یا دامن مادرش را به ننگ آلوده باشد. این پندار که هر نویسنده‌ای الزاماً در مورد خود می‌نویسد و در آثارش خود را وصف می‌کند از آن افکار کودکانه‌ای‌ست که از رمانتیسم بر جا مانده است.»[3] پس پیشاپیش پاسخ ما را داده است که جهان زندگی شخصی نویسنده و جهان آثارش لزوماً در تناظر یک به یک نیست. کامو به ما می‌گوید که در زندگی‌اش به دنبال مورسو یا ژان‌باتیست نگردیم. البته تأکیدم بر این دو شخصیت از این بابت است که شما هم مثل اغلب مخاطبان از بیگانه و سقوط نام بردید. از دو شاهکار کامو. پس به این که آیا کامو قصد داشت با نامه‌هایش جهان دیگری یعنی جهان خصوصی‌اش را برایمان آشکار کند، نمی‌توان با یقین پاسخ داد. شاید او روزی موقع نوشتن نامه‌ای گمان کرده باشد که در آینده ممکن است این جملات خوانده شود و شاید هم نه. او در برخی از نامه‌ها اشاره می‌کند که این جهان یعنی رابطه‌اش با ماریا و نامه‌هایی که این رابطه و این دنیای زیبای عشق‌انگیز بر ریل آن می‌غلتد و پیش می‌رود، تنها جایی‌ست که او در منتهاالیه عریانی خویش ایستاده است و لاجرم تن به نگاه سوم نمی‌دهد. مثلاً در نامه‌ای چنین می‌گوید: «می‌دانم که نامۀ قبلی‌ام غم‌انگیز بود. اما همه‌اش به این خاطر است که من روزها را برایت همانطور که می‌آیند تعریف می‌کنم، نمی‌توانم برایت با خوش‌بینی فرمایشی بنویسم. تازه چیزی که از قبل ندانی ننوشته‌ام و این پنهان‌کاری که راه نفسم را بسته، این محدودیت‌های روانی همیشگی، خودت از خیلی وقت پیش خوب می‌دانی که این‌ها بهترین پهنهٔ ذهنم را ویران می‌کند. باقی‌اش، بدترین پهنهٔ آن، راحت با آن وفق پیدا می‌کند، همانطور که تا حالا خودش را وفق داده است. اما از وقتی تو هستی، من برای بهترین خودم زندگی می‌کنم. پس راحتم بگذار تا بی‌ملاحظه و با ناشیگری، اگر پیش بیاید، با تو حرف بزنم؛ از ته قلبم. مهم این است که من نترسم که مبادا نامه‌هایم تو را ناراحت یا نگران کند. هنوز دو ماه پیش رو داریم که باید این فراق را طاقت بیاوریم. به هم کمک کنیم. وقتی لحن نامه‌هایت افت کرد من آن را حس کردم، از آن کمی ناراحت شدم اما در عین حال فهمیدم از اعتمادی که در دلم ریشه گرفته خوشحال هم هستم. از آنجا که من تصمیم گرفته‌ام آن‌طور که فکر می‌کنم و آن‌طور که حس می‌کنم بنویسم، هیچ چیز از تو پنهان نمی‌ماند. هر وقت احساس کنم که عشق دارد از من کناره می‌گیرد، برایت می‌نویسم و به تو می‌گویم که مرا از برهوت نجات دهی.» یا در نامه‌ای دیگر: «عشق من، الآن من دیگر خیلی رک با تو صحبت می‌کنم، بدون این که مواظب کلماتم باشم و از این آزادی خوشحالم.»

کفۀ ترازو گاهی جابجا می‌شود یعنی کامو به ‌زعم من نامه‌ها را برای مخاطب عام نمی‌نوشته اما در نظرش چندان بعید هم نبوده است که روزی این نامه‌ها مثل اثری هنری خوانده شود. در جایی از نامه‌ها می‌گوید: «ما نویسندگانی موفق هستیم، مخاطبان زیادی داریم. خیلی دل‌انگیز است! اما ملال از جایی آغاز می‌شود که احساس می‌کنم ما برای یک تهی، در یک سیاهی می‌نویسیم بی این که نوشته‌هایمان پاسخی دریافت کند.» اما فارغ از این دیدگاه، او مثل هر انسانی و، مهم‌تر از آن، مثل هر اندیشمند و نویسنده‌ای به کسی و جایی نیاز داشته است تا بی هیچ حجاب و پرده‌ای خودش باشد. و برای او ماریا، حرف‌های او، جهان مشترک تئاترشان و زمینی که عشق از آن بروید و در چشم‌اندازش شوره‌زاری در کار نباشد، انگیزه و دلیل برچیدن تمام حجاب‌های سنگین زندگی بود. تئاتر عریانی بود. و مهم‌ترین تفاوت‌های این دو جهان را من در شک و ایمان می‌بینم. هر قدر که جهان فکری و سیاسی کامو لغزان و پرسان و تردیدآمیز است، جهان نامه‌های عاشقانه‌اش سرشار از یقین به عشق است.

 

به‌عنوان مخاطب اول نامه‌ها را خواندم و با خودم فکر کردم این نامه‌ها ساختار یک رمان مستقل را دارد و حتی اگر عنوان نامه را از کتاب حذف می‌کردید به‌عنوان رمان قابل پذیرش بود. بعد از خواندن نامه‌ها مقدمهٔ شما را خواندم و متوجه شدم به همین نکته اشاره کرده‌اید. اگر ممکن است دربارهٔ این مسئله حرف بزنید.

خواندن این اثر مثل دیدن سریالی است که هنرپیشه‌هایش با آن بزرگ می‌شوند. مثل خواندن رمانی است که روز به روز طی دوازده سال نوشته شده است.

ژانری ادبی وجود دارد که در زبان فرانسه «اپیستولر» نام دارد. رمان اپیستولر به مجموعه نامه‌هایی گفته می‌شود که یا داستانی است و یا مبتنی بر واقعیت. نامه‌های واقعی معمولاً از وقایع روز و تاریخ و سیاست می‌گوید. این رمان‌ها چه داستانی و چه واقعی با وحدت موضوع جلو می‌رود و کل رمان به شکل نامه‌نگاری میان دو شخصیت حقیقی یا خیالی شکل می‌گیرد. قدمت این ژانر به دوران باستان می‌رسد، به تئاتر نزدیک است و از جمله ژانرهای بسیار مهم در ادبیات جهان است. مثال بسیار معروف آن نامه‌های فارسی اثر مونتسکیو است.

نامه‌های کامو و کاسارس هم همین‌گونه هستند. شرایط بسیار خاصی باید پدید می‌آمد تا دو شخصیت مهم قرن بیستم فرانسه، چنین نامه‌نگاری طولانی‌ای به‌مدت دوازده سال داشته باشند و چاپ این نامه‌ها برای همهٔ ما غنیمتی است. این نامه‌ها وحدت موضوع دارد و داستان روزها و ماه‌ها و سال‌های دو عاشق را برایمان بازگو می‌کند. داستان رابطه‌ای حیرت‌آور و نافرجام که با مرگ کامو به پایان می‌رسد. از فراز و نشیب و فراق و وصال می‌گوید و ما را با خود بر سر قرار، به تقاطع خیابان بِک و بلوار سن‌ژرمن می‌برد. به هتل‌های الجزایر و کافه‌های پاریس و جنگل‌های شیلی. به تماشای ماریا بر صحنه می‌نشاند، و او را می‌بینیم که غرق گل‌های بنفشه شده است. می‌فهمیم که چند بار خنده امانش را بریده و جلوی خودش را گرفته تا صحنه خراب نشود یا چقدر از تمجید مخاطب انگلیسی به وجد آمده است. با کامو به اتاقش می‌رویم. با او اتاق را گز می‌کنیم و سیگار می‌کشیم و در قطار می‌نشینیم. به اسکی می‌رویم. نفسمان از سل بند می‌آید. از خشمش و جملات طنزش در استهزای اجرای آوانگارد کالیگولا در لندن، می‌خندیم. از بچه‌دار شدن بی حاصل ماریا غمگین می‌شویم. برای چشمان کاترین نگران می‌شویم و به پیانو زدن فرانسین گوش می‌کنیم. از یکنواختی و آرامش خانوادۀ گالیمار به تنگ می‌آییم. شاهد دعواهای پشت پردۀ آنها با کامو هستیم. با عشاق سینه‌سوختهٔ ماریا رو در رو می‌شویم و برایشان دل می‌سوزانیم یا همراه با آلبر تلخا و حسادت می‌چشیم. با کامو قدم به کشتی می‌گذاریم و اقیانوس را به تماشا می‌نشینیم، به برزیل می‌رویم و صحنه‌هایی عجیب را نظاره می‌کنیم. برای منِ مخاطب، دیدن جهان در کنار کامو و کاسارس نه تنها رمانی جذاب است بلکه موهبتی بزرگ ‌است. سطر به سطرش. پرتاب از سکوی ادبیات و تئاتر است به میدان رنگارنگ زندگی.

 

یک ویژگی مهم دیگر کتاب وجههٔ تاریخی آن است. کامو بی‌پرده پای بسیاری از هنرمندان سرشناس را لابه‌لای نامه‌ها باز می‌کند و کتاب سوای نامه‌هایی عاشقانه، روایتی از فرهنگ و تاریخ‌نگاری را هم در خود پنهان کرده است. به نظر می‌رسد کامو در نامه‌هایش آگاهانه چنین شیوه‌ای را در پیش گرفته و خواسته نامه‌ها کارکردی چندگانه پیدا کنند. نظر شما چیست؟

هم بله و هم خیر. کاترین کامو در مصاحبه‌ای، داستانی جالب تعریف می‌کند. می‌گوید که روزی به خانه آمده و پدرش را دیده است که نشسته و به جلو زل زده است. از او می‌پرسد که آیا ناراحت است و پدرش جواب می‌دهد که نه، تنهاست. تنهایی و غربت تم زندگی کاموست. این تم در نامه‌ها هم جریان دارد. کامو تنهاست ولی با ماریا تنها نیست. این را از وابستگی‌شان به نامه‌ها می‌فهمیم. وقتی نامه‌ای دیر می‌رسد، مضطرب می‌شوند؛ اضطرابی طاقت‌سوز که از سر تنهایی است. حالا چه ربطی به سؤال شما دارد؟ می‌خواهم به کارکرد نامه‌ها برسم.کامو با ماریا حرف دارد. جهانی مشترک دارد. دوستان و همکارانی مشترک دارد. این اشتراک است که در کنار صمیمیت و عشق باعث می‌شود تا او بی‌پرده دربارۀ هر کس سخن بگوید و حتی شخصی را به‌خاطر ابراز علاقۀ شدیدش به ماریا، به صفات روان‌شناختی ناجوری متصف کند. بستری وجود دارد که او بی‌پروا از آدم‌ها، سیاست، ادبیات، تاریخ و الخ حرف بزند بی این‌که حرفش در هوا معلق بماند یا به مانعی بخورد و برگردد. ماریا متقابلاً در این گفتگو حضوری جانانه و فعال دارد.  همین دوطرفه بودن این مکاتبه آن را چنین پربار و زاینده و خواندنی کرده است. پس کارکرد نامه‌ها بیشتر از این جنبه اهمیت دارد. پر کردن تنهایی، احساس تعلق و عشق. حالا این‌ احتمال که کامو پس ذهنش چنین شیوه‌ای در پیش گرفته باشد، اصلاً بعید نیست و باید قضاوت را تا آخرین نامه به تعویق انداخت. بعید نیست.

 

نوشته‌اید یکی از دلایل ترجمهٔ کتاب این بود ‌که فکر می‌کنید جامعهٔ امروز ما به عشق نیاز دارد. چرا چنین فکری می‌کنید و آیا این نامه‌ها می‌تواند منبع الهام‌بخشی برای بازآفرینی عشق در جامعۀ افسردۀ ما باشد؟

کامو می‌گوید: «کسانی که به‌گفتۀ بنژامن کنستان می‌خواهند نه از ظلم رنج ببرند و نه وسایلش را داشته باشند، کسانی که آزادی را هم برای خود و هم برای دیگران می‌خواهند، اینان در قرنی که فقر و ترور دوران ما را تسلیم جنون‌های ستم کرده است، به گفتۀ هنرمندی بزرگ دانه‌هایی زیر برف‌اند. همین که کولاک گذشت، جهان از این منبع تغذیه خواهد کرد.»[4] جامعۀ ما، یعنی جهان معاصر و بخصوص خاورمیانه مملو است از این دانه‌های زیر برف. ما باید از کولاک بگذریم تا این منابع، جامعه را تغذیه کند. عشق نیرویی است که شاید بتواند ما را از کولاک بگذراند. در دوران ما همه چیز حول محور اغراض و منافع شخصی می‌چرخد و عدالت جامه تهی کرده است. این شرایط هر جهانی را به فروپاشی می‌کشاند. وقتی این گسیختگی به اوج می‌رسد، تنها حقیقتی که شاید بتواند از فروپاشی حتمی که دیر یا زود فراخواهد رسید جلوگیری کند عشق است که بالاتر از آگاهی و منافع فردی قرار می‌گیرد و آن روزِ نمی‌دانم کِی است که انسان از تاریکی به ‌سمت آگاهی خیز برمی‌دارد، دم‌دمای فروپاشیِ انسجام دروغین قبلی‌اش، ممکن است به‌مدد عشق پر بگیرد و از فراز مغاک گذر کند. آن زمان است که همه چیز از نو معنا پیدا می‌کند و تعاریف تازه می‌شود. مثل رنسانس. مثل روزگار بعد از جنگ جهانی. باید عشق و امیدی وجود داشته باشد که انسان بتواند به‌مدد آن بر این همه تباهی چشم ببندد و از خویشتن و از جهانی که ساخته است، بیزار نشود. امیدوارم که قبل از سقوط کامل، حفره‌های عظیم خشم و نفرت و جمود با عشق و امید بشری رنگی بگیرد؛ این امیدی ا‌ست از جنس امید کامو که در نامه‌ای به یک جوان هیتلری هویدا می‌شود. در غیر این صورت، در بهترین حالت شاهد جهانی فرانکشتاینی خواهیم بود که نه به زیباترین شکل بلکه به ناهنجارترین شیوه انسجام ظاهری‌اش را حفظ کرده است. حالا شاید به این که ترجمه‌هایی این‌چنینی چقدر می‌تواند در ایجاد آن شرایط مؤثر باشد، نتوان با‌یقین پاسخ داد. اما با امیدی که هنوز در قلب من یکی سوسو می‌زند می‌توانم بگویم که تأثیرش آن‌قدر هست که به همّت و زحمتش بیارزد و در جایی بالاتر از نقطۀ صفر ایستاده است.

 

به نظر می‌رسد عشق از نگاه ماریا کاسارس با عشق از نگاه کامو زمین تا آسمان تفاوت دارد. من به‌عنوان مخاطب احساس می‌کنم که عشق ماریا کاسارس با تعاریفی که از عشق وجود دارد همخوان‌تر است و اگر بخواهم راحت‌تر بگویم اینکه عاشق‌تر است ولی کامو نگاهی دیگرگونه به این مقوله دارد. به‌عنوان مترجمی که درگیر این کار بوده‌اید نظر شما چیست و نقطهٔ تلاقی نگاه این دو را چه چیزهایی می‌دانید؟

کامو خروشان‌تر است. معذب‌تر است. از پنهان‌کاری‌های خود به ستوه آمده اما ناگزیر از این عشق است. با تردید دست به گریبان است اما آرزوی رسیدن به یقینِ کامل وجودش را انباشته است. نیاز کامو به احساس اعتماد و اطمینان بسیار بیشتر از ماریاست یا دست‌کم بیشتر بروزش می‌دهد. معشوقش را در موقعیتی سخت قرار داده و از این بابت عذاب وجدان دارد. خانواده‌اش را دوست دارد و به آنها هم احساس دین می‌کند. کلاً شرایط کامو در این عشق بسیار پیچیده‌تر از ماریاست. هر گاه ماریا از این موقعیت شکایت می‌کند با زبانی نه‌چندان صریح به او می‌فهماند که نمی‌تواند موقعیت را عوض کند. اما ماریا اوایل رابطه با نبودن‌های کامو بسیار پرخشم و حتی با تهدید مواجه می‌شود: «من بهترین مرد را به دست آورده‌ام. اما به من نمی‌دهندش مگر با اجازه و در ساعاتی معین! چطور می‌توانم طغیان نکنم؟ همه جا تو را می‌خواهم، تمامت را، تمام تمامت را و تو را برای همیشه می‌خواهم. بله، همیشه و نه که بگویند «اگر…» یا «شاید…» یا «به‌شرط اینکه…». تو را می‌خواهم، می‌دانم، این نیاز است و من تمام قلبم را، تمام روحم را، تمام خواست و اراده‌ام را و حتی اگر لازم باشد تمام بی‌رحمی‌ام را در راه داشتنت خواهم گذاشت. اگرموافق نیستی، اگر آرامش می‌خواهی، اگر می‌ترسی، وقتی برگشتی بگو و از من جدا شو.»

اما ماریا به مرور زمان به این شرایط، به این جدایی‌ها به این وصال و هجران‌های پی‌درپی، به همه عادت می‌کند و می‌پذیرد که کامو را از خلال نامه‌ها در آغوش بکشد و در «ساعاتی معین»! او را داشته باشد.

 

چرا نامه‌ها را بر اساس زمان‌های نگارش تقسیم‌بندی کردید و چرا قرار است در چهار جلد منتشر شود؟

به دو دلیل. یکی حجم زیاد کار و دیگری قیمت بالای آن. این‌طور، خواندن و خریدن کتاب، هر دو آسان‌تر خواهد شد. تقسیم‌بندی بر‌ اساس زمان هم یکی از بهترین شیوه‌های تقسیم بود. اگر می‌خواستیم مثلاً بر اساس تعداد صفحات معین تقسیم کنیم، روند طبیعی و صحیح کار از دست می‌رفت.

 

متأسفانه در ایران ناشران زیادی منتظرند کتابی با اقبال عمومی روبرو شود تا سریع نسخه‌های دیگری از ترجمه‌اش را منتشر کنند. بهتر نبود حداقل جلدهای دیگر را یا همزمان و یا با وقفهٔ کمتری منتشر می‌کردید؟

من اصلی برای خودم در زندگی دارم که در همهٔ ابعاد سعی می‌کنم بهش عمل کنم؛ اصل ماندن در نزدیک‌ترین نقطه به هسته. حالا یعنی چه؟ من در هر کاری یک هسته تعریف می‌کنم. مثلاً برای یک پزشک این هسته می‌تواند این باشد: «درمان بیمار». پزشک متعهد باید مدام خودش را ارزیابی کند که در نزدیک‌ترین فاصله به این هدف بایستد. من هم خودم را ملزم می‌کنم که در هر موضوعی در نزدیک‌ترین فاصله به اصل باقی بمانم. بنابراین هر حاشیه‌ای که مرا از این مرکز دور کند، زود تشخیص می‌دهم و می‌زدایم و دوباره به مرکز نزدیک می‌شوم. در کار ترجمه، این هسته «کمک به آگاهی» است. حالا هر حاشیه‌ای ــ چه مادی چه معنوی ــ مرا از این هسته دور کند، از آن می‌گذرم. مسلماً بازترجمهٔ کارهای خوب (مثلاً کارهای محمد قاضی) کمکی به افزایش آگاهی نمی‌کند. کاری که درست انجام شده دوباره‌کاری ندارد مگر این‌که به ارائهٔ روایتی نسلی یا روایتی بهتر احساس نیازی ایجاد شود. کلی اما و اگر دارد. ضمن این که دوباره‌کاری کاغذ و جوهر و وقت و نیرو را هم هدر می‌دهد. حالا شاید خیلی‌ها اصول زندگی‌شان دودوتا چهارتای خرید و فروش و بازار کتاب باشد. من سودای آن را ندارم که بخواهم اصول برای زندگی آنها تعیین کنم. خودم را درگیر این حاشیه نمی‌کنم، چون از هسته دور می‌شوم. در مورد چاپ جلد اول هم وقتی مخاطب می‌تواند تیر ماه این کتاب را بخواند، چرا موکولش کنیم مثلاً به مهر ماه که جلد دیگر هم بیرون بیاید؟ من و همکارانم در نشر نو به این نتیجه رسیدیم که هر جلدی که آماده شد، بلافاصله در اختیار مخاطب قرار بگیرد. ضمن این که چاپ جلدهای بعدی هم خیلی طول نخواهد کشید.

 

این سؤال شاید شخصی به نظر برسد ولی فکر می‌کنم برای مخاطبان هم جالب باشد که بدانند چرا کتاب را به جناب مصطفی رحیمی تقدیم کرده‌اید و چرا ایشان را کاموی ایرانی می‌دانید؟

به دو دلیل. یکی ترجمه‌های خوب مصطفی رحیمی از مقاله‌های مهم کامو و دیگر این که او هم مثل کامو نمایشنامه و داستان می‌نوشت و مانند کامو از عصر خود جلوتر بود. نوعی روشن‌بینی یکسان و نوعی پایمردی و طغیان علیه اکثریت در هر دو وجود دارد. هر دو در نقطه‌ای سرنوشت‌ساز از تاریخ گفتند نه، پایش ایستادند و مغضوب شدند ـــ نه گفتن، در زمانهٔ عاری!

یادداشت‌ها

[1]. فلسفۀ پوچی، ترجمۀ محمدتقی غیاثی. تهران، پیام، 1349، فصلِ «من پیامبر پوچی نیستم».

[2]. همان، فصل «درختان بادام».

[3]. همان، فصل «من پیامبر پوچی نیستم».

[4]. تعهد اهل قلم، ترجمۀ مصطفی رحیمی. تهران، نیلوفر.