شتابان به سوی انتهای دنیا
کتاب «از کاپ تا کیپ» از اصول یک سفرنامۀ حرفهای پیروی میکند. سوژۀ کتاب هیجانانگیز است: با دوچرخه از سه قاره گذشتن. به خاطر محدودیت ۱۰۰ روزه عنصر تعلیق هم در کتاب وجود دارد. اما در خیلی از سفرنامههای ایرانی و حتی سفرنامههای دوچرخهای علیرغم وجود این دو عنصر باز هم خروجی رضایتبخش نیست. چرا که علاوه بر اینها رضا پاکروان در کتاب خود از یک ساختار روایی هم بهر برده: ساختار روایی سفر قهرمان.
رضا پاکروان متولد و بزرگشدۀ ایران است. در انگلیس فوقلیسانس مالی خوانده است. در زمینۀ تحصیلیاش مشغول به کار هم بوده. اما حالا دیگر او یک کارمند امور مالی نیست. یک جهانگرد، ماجراجو و فیلمساز است. کسی که به خاطر عبور از شرقیترین نقطۀ آفریقا به غربیترین نقطۀ آن با دوچرخه، رکورد گینس را به نام خودش ثبت کرده. او میخواست با رکاب زدن از شمالیترین نقطۀ اروپا (نوردکاپ) به جنوبیترین نقطۀ آفریقا (کیپتاون) در فقط ۱۰۰ روز بار دیگر نام خودش را در گینس به ثبت برساند. اما از بد حادثه سفر او ۱۰۲ روز طول کشید و او نتوانست رکورد گینس را به دست بیاورد. اما کتاب از «کاپ تا کیپ» را در شرح این سفر نوشت. کتابی که با ترجمۀ شهلا طهماسبی به فارسی منتشر شده است.
رادیو ماجرا در قسمت هشتم از فصل اول خودش به گفتوگو با رضا پاکروان پرداخته بود. به سفرهای اکتشافی او در قارۀ آفریقا و فیلم مستند ساختن در این قاره. پاکروان در آن پادکست به حال و هوای مردم در کشور انگلستان میپردازد. برای جزیرهنشینان سفر به کشورهای مختلف جهان اصلاً پدیدۀ غریبی نیست. امری که شاید برای ایرانیان دشوار و دور از تصور باشد. اما رضا تعریف میکند که جزیرهنشینها به خاطر موقعیت خاص کشورشان خیلی اهل سفرند و اینکه ببینی در پاسپورت یک فرد انگلیسی مهر ورود به مثلاً ۴۰ کشور مختلف خورده باشد، هیچ عجیب نیست. نوشتن و تولید محتوا از این سفرها هم به تبع آن در انگلیس پدیدۀ رایجی است. تأثیر محیط انگلستان و جو حاکم بر مردمان این جزیره را نه تنها در ماجراجوییها و ایدههای سفر رضا پاکروان، بلکه در نگارش سفرنامۀ از «کاپ تا کیپ» هم میتوان دید. یک سفرنامۀ ۴۱۶ صفحهای که با پیروی از ساختار سفر قهرمان، به شدت خواندنی و جذاب شده است.
با پیشرفتهای فناوری در یک قرن اخیر، خیلی از کتابهای علمی-تخیلی ژول ورن بیمعنا شدهاند. اما دور دنیا در هشتاد روز یکی از استثنائات است. انگار این کتاب هیچ وقت قدیمی نمیشود. محدودیتهای فیلاس فاگ برای به موقع سفر کردن و سرعت وسایل نقلیه امروزه روز معنا ندارند. اما در کتاب ژول ورن این محدودیتها در خدمت هدفی بزرگتر و فناناپذیر قرار گرفته بودند: ایجاد اضطراب و دلهره. آن اضطرار و عجله و دلهره برای به موقع رسیدن هیچ وقت قدیمی نمیشود. همین باعث شده تا این رمان ژول ورن هر چند سال یک بار خوراک یک فیلم جدید شود. کتاب از «کاپ تا کیپ» هم دقیقاً از همان اضطرار و عجله و دلهرۀ به موقع رسیدن بهره میبرد: آیا رضا و دوستش استیو میتوانند صد روزه خودشان را از یکی از شمالیترین نقاط زمین به یک از جنوبیترین نقاط آن برسانند؟ محدودیت دوچرخه و رکاب زدن و حوادث عجیب و غریبی که برای یک دوچرخهسوار رخ میدهند هم دقیقاً عنصر تقویتکنندۀ این اضطرار است.
فارغ از حرفهای بودن رضا پاکروان در دوچرخهسواری، کتاب از «کاپ تا کیپ» از اصول یک سفرنامۀ حرفهای پیروی میکند. سوژۀ کتاب هیجانانگیز است: با دوچرخه از سه قاره گذشتن. به خاطر محدودیت ۱۰۰ روزه عنصر تعلیق هم در کتاب وجود دارد. اما در خیلی از سفرنامههای ایرانی و حتی سفرنامههای دوچرخهای علیرغم وجود این دو عنصر باز هم خروجی رضایتبخش نیست. چرا که علاوه بر اینها رضا پاکروان در کتاب خود از یک ساختار روایی هم بهر برده: ساختار روایی سفر قهرمان. ساختاری که بسیاری از اسطورهها و فیلمها از آن بهره میبرند و جوزف کمپلِ اسطورهشناس، پس از بررسی اسطورههای بسیاری از شرق و غرب عالم آن را استخراج کرد و در کتاب «قهرمان هزارچهره» آن را ارائه داد.
شروع کتاب کلیشهای است: «مکاشفه در ساعت ۸:۴۵ صبح یک روز سرد در ماه نوامبر رخ داد. من روی پل لندن زیر ابری غلیظ که بالای سرم خیمه زده بود از حرکت باز ایستادم…»
اما در ادامه این شروع کلیشهای به ایدۀ هیجانانگیز رضا میرسد و مقدمات اجرایی شدن آن. در حقیقت رضا پاکروان خواسته یا ناخواسته احتمالاً تحت تأثیر الگوهای روایی کتابهای انگلیسی ساختاری منسجم را به سفرنامهاش بخشیده؛ طوری که با پایان یافتن کتاب خواننده احساس میکند در گنجی که رضا پاکروان با سختیهای بسیار به دستش آورده شریک شده است.
شروع کلیشهای کتاب دنیای عادی است. دنیای کارمندی مرفه که هر روز هر روز سر کار میرود و پول درمیآورد. یک زندگی کاملاً روتین و پر از امنیت و آسایش.
دعوت به ماجرا آن جایی است که رضا بعد از چند سفر با دوچرخه به این ایده میرسد که شمال تا جنوب کرۀ زمین را با دوچرخه طی کند.
رد دعوت آن جایی که اتفاق میافتد که رضا تصادف میکند. در فرانسه یک ماشین از پشت به دوچرخه اش میزند و او را یک سال خانهنشین میکند.
مرشد داستان، همسفرش استیو است. کسی که در طول سفر بارها او را از نومیدی نجات میدهد. بارها با هم دعوایشان میشود. اما این استیو است که در بحرانیترین لحظهها به داد رضا میرسد.
عبور از آستانۀ اول، شروع حرکت رضا و استیو از نوردکاپ است. آن صبح سرد و یخزده که آن ها سوار بر دوچرخه دست در دست هم از دوستانشان خداحافظی میکنند تا رکورد گینس را به نام خود ثبت کنند.
مرحلۀ آزمونها، پشتیبانان و دشمنان همان جایی از سفر طولانی است که استیو و رضا سر فیلم گرفتن دعوایشان میشود و شاید جلوتر. در برخورد با آدمهای مختلف. مثلاً در سنپترزبورگ و آن خانم و آقای عاشق… این مرحله در طول کتاب تا نزدیکیهای انتها ادامه دارد و رضا پاکروان از قابلیت جابهجایی الگو استفاده میکند. با دیدن آدمهای مختلف در کشورهای مختلف: آن موتورسوارهای وحشی شهرضا که تلخترین خاطره بودند، آن ژنرال مصری که در سرزمین پر از شورش اسکورتشان کرد، مدحت سودانی که با دمپایی سوار بر دوچرخهاش شد و تا اتیوپی آنها را همراهی کرد و…
رویکرد به درونیترین غار به نظرم عبور از داغستان است. سرزمین ناامنی که استیو حاضر به عبور از آن نشد و رضا به تنهایی از آن سرزمین زیبا عبور کرد.
آزمایش سخت، احتمالاً عبور از صحرای نوبی و ۴۰۰ کیلومتر جادۀ سنگلاخ شمال کنیا بود: بدترین جادۀ عالم! و بعد از آن گرفتار شدن رضا به تب مالاریا. اتفاقی که باعث شد تا سرانجام او نتواند در مهلت ۱۰۰ روزۀ گینس سفرش را به پایان برساند.
راستش به نظرم مراحل آخر سفر قهرمان در کتاب خیلی به سرعت طی شدند. مطمئناً دیدن آن دوچرخه سوار انگلیسی در تانزانیا یکی از نقاط اوج کتاب بود. دیدن او تجدید حیات بود. دیدن او بازگشت با اکسیر بود. اکسیری که رضا در ۴۵۰۰ کیلومتر آخر سفر به آن دست یافت. اکسیری که بر تمام زندگی او تأثیر گذاشت.. اکسیری که نبودنش و نفهمیدنش تا صفحۀ ۳۶۳ خواننده را عذاب میداد. چرا این قدر خودش را اذیت میکند؟ چرا از دوچرخهسواری لذت نمیبرد؟ چرا وا نمیدهد؟ مالاریا گرفتی دیگر. بس کن تو را به خدا…
شاید از نقاط ضعف کتاب این است که رضا پاکروان آنطور که باید و شاید به فلسفۀ دوچرخهسواری نپرداخته. او به دقیقترین شیوهها رنجهای سفر با دوچرخه را توصیف کرده. اتفاقات ریز و درشت را روایت کرده. ولی بعد از کشف بزرگش میتوانست بیشتر وارد فاز فلسفه و حکمتهای سفر با دوچرخه شود. روایت گنجایش این را داشت؛ ولی با این حال باز هم گنجی که به دست آورد گنج بزرگی بود. گنجی که شاید من خواننده از همان اول میدانستمش، اما رسیدن به آن از پس رنجها و دردها چیز دیگری است.
کتاب از «کاپ تا کیپ» یک الگوی یادگرفتنی از سفرنامهنویسی است: چیزی فراتر از خاطرات سفر. آن قدر روایی و مستحکم که از روی آن فیلم هم ساخته شد. این هم یکی دیگر از نکات یادگرفتنی سفر رضا پاکروان است. او و دوستش در جادهها و جنگلها و بیابانها رکاب میزدند و یک تیم پشتیبان محتوایی هم داشتند. تیمی که عکسها و روایتهای خام سفر را از آنها میگرفت، پردازش میکرد و در سایت آنها بارگزاری میکرد. تیمی متشکل از دوستان صمیمی رضا و استیو که چند نفرشان در آخرین روز سفر خودشان را به آفریقای جنوبی هم رساندند. این تیم تولید محتوا همزمان با سفر رضا از علاقهمندان و مخاطبان پول جذب میکرد (البته با هدف خیریه) و بعد از سفر هم محتواهای پردازششدۀ آنان دستمایۀ فیلم مستند از «کاپ تا کیپ» قرار گرفت.
شهلا طهماسبی مترجم کارکشتهای است. اما پیداست که دوچرخهسوار حرفهای نیست. چند جای کتاب در ترجمۀ اصطلاحات اجزای دوچرخه به نظرم کمیتش لنگ میزد. واضحترین جایش صفحۀ ۲۸۵ کتاب بود. آن طور که از توصیفات برمیآمد، گوشوارۀ شانژمان یا خود شانژمان دوچرخۀ استیو شکسته بود. اما خانم طهماسبی ترجمه کرده بود که حلقۀ دنده پاره شده بود. چون این اجزا و نامگذاریشان در دوچرخهسوارهای ایرانی جا افتاده است، استفاده از اصطلاحات ابداعی چندان جالب نیست. اما در مجموع ترجمه نرم و روان و خواندنی بود.
از «کاپ تا کیپ» به عنوان یک نمونه سفرنامۀ دوچرخهای ساختارمند خواندنی و یادگرفتنی است.
پیمان حقیقتطلب
منبع: وینش