زوال در زوال

زینب مرتضایی‌فرد
زوال در زوال، میشل اوئلبک

زوال در زوال

شروع کتاب است. نویسنده مانند یک پیکرتراش حرفه‌ای سنگ بزرگی را مقابل مخاطب می‌گذارد و بعد آرام‌آرام شروع می‌کند آن را به تراشیدن. قرار است در پایان کارش به چه برسد؟‌ پاسخ به این سوال راحت نیست. نه‌ این‌که فقط در سطرهای ابتدایی کتاب، که حتی پس از خواندن آخرین صفحات هم کار راحتی نیست. شاید شما هم مثل من فکر کنید از آن سنگ بزررگ هیچ باقی نمی‌ماند جز رقص آرام گیاهانی که با باد همراه شده‌اند.

در اندیشه رمان جنجالی میشل اوئلبک «نقشه و قلمرو» به گونه‌ای پیچیده و عجیب و البته متفاوت و سیاه جهان را تماشا می‌کنیم. جهانی که مرگ در آن یکه‌تازی می‌کند و به بهترین شکل ممکن در سر تا سر داستان شبکه شده است. هر مرگی در امتداد مرگ دیگری رخ می‌دهد، و هر مرگی در دل خود مرگ دیگری را دارد. فقدان‌هایی که در مسیر هم قطار می‌شوند و بسیار به زندگی انسان در جهان شبیهند. خاصه زندگی انسان اروپای امروز که بسیار مورد نقد اوئلبک بوده و در آن فروپاشی‌ای بزرگ را نزدیک می‌بیند. آدم‌ها ژس از تجربه سرخوردگی جنسی در غذاخوردن مداوم غرقند، تن‌ها فربه می‌شوند و در این مسابقه همیشگی زوال، پیروزی در کار نیست، همه شکست‌خورده‌اند. در نگاه اول اختیار عجیبی در رفتار و رویکرد شخصیت‌هاست که اصلا اختیار نیست. یک جبر بزرگ زیر پوست هر چیزی می‌دود و برخلاف تصور آدمی‌زاد هیچ‌چیز قابل کنترل نیست و هر چیزی قابل تغییر است جز یک اصل کلی؛ زوال.

زوال در زوال، میشل اوئلبک
زوال در زوال، میشل اوئلبک

«نقشه و قلمرو» رمان شلوغی نیست، آدم‌های فراوانی ندارد و اتفاقات تکان‌دهنده چندانی هم ندارد، اتفاقاتی از آن نوع که مخاطب بتواند به راحتی آن‌ها را نقطه اوج داستان و گره‌افکنی و … بنامدش. شبیه زندگی انسان است، زندگی اغلب ما، در روزگاری که تلاش می‌کنیم زندگی را جور دیگری ببینیم، اما جهان همه‌مان را جور دیگری می‌بیند انگار و همه چیز را سوق می‌دهد به سمت یک‌جور زوال و نیستی، حالا هر کداممان را به‌ شکلی و در مسیری به ظاهر متفاوت از دیگری.

شکل و اشکالی که البته می‌توان تماشایشان کرد و برایشان دلایل بسیاری هم ردیف کرد. دلایلی که نشان می‌دهد انسان این موجود محکوم به نیستی همواره راه‌هایی دارد برای دشوارکردن زندگی بر خودش و دیگران. «نقشه و قلمرو» انگار تصویری از کل دنیاست. جهانی که در آن زندگی می‌کنیم و انواع حرص‌ها و خودشیفتگی‌ها، انواع جبرهای محیطی و جنون‌ها و تفاوت‌های طبقاتی در آن بیداد می‌کند و در مسیر منتهی به زوالی که آدمی می‌گذراند، اختلال‌ها و دردسرهای بیشتری ایجاد می‌کند.

بله. رمان سیاه است، تلخ است، اما عجیب است که مثل یک خرمالوی کال نارس است، خرمالویی که تا آخرش هم نمی‌رسد اما دل‌کندن از آن ساده نیست. تلخ است و شاید خیلی‌ها چندان متوجه این تلخی نشده و یا حداقل درگیرش نشوند، زندگی کنند،  به زوال برسند، زوال را هم رد کنند و هیچ شوند، و این همه برایشان چندان موضوعیتی نداشته باشد آن‌قدر که مثل شخصیت اصلی داستان –ژد- درگیرش شوند و تا روزهای پایانی عمرشان را با آن بگذرانند.

درگیری ژد و محیط اطرافش اما زود شروع می‌شود. همان اول کار، و نویسنده که تسلط بی‌حدش بر شخصیت‌ها از او چیزی شبیه تصور ما از سلطه خدا بر جهان را در رمان پیش می‌برد، او را از زمانی به ما نشان می‌دهد که در همین مسیر قرار گرفته. مسیری که او هم مانند هر آدم دیگری از قبل‌ترها و شاید ابتدای بودنش به آن دچار شده و از جایی وسط تلاش‌های بیهوده‌اش تسلیم شدن را آرام آرام می‌پذیرد. ژد همین‌جا ایستاده که می‌بینمش و با او، زندگی، پیشینه و هنرش آشنا می‌شویم و می‌بینیم چطور حتی همین هنر هم که در بسیاری از آثار ادبی در قامت ناجی انسان ظهور می‌کند، این‌جا چنین نقشی ندارد. هیچ چیز انسان را نجات نمی‌دهد و او در تمام عمرش گویی در پی ترسیم و تصویر کردن قهرمانی است که وجود خارجی ندارد، و این را زمانی می‌فهمد که دیگر وقت چندانی ندارد، نه برای ترسیم خودش و نه دیگری و جهان.

در این مواجهه «من با جهان» او زوال و از دست‌رفتن همه چیز را تماشا می‌کند. داشتن و نداشتن برایش انگار فرق چندانی با هم ندارند و در خلسه‌ای سرد و بی‌روح شروع می‌کند به نابود کردن. شروع می‌کند به خلق زوال، و شاید باید این را بهترین اثر هنری‌ای دانست که او خلق می‌کند. عکس‌ها و عروسک‌ها از بین می‌روند، یکی با مقاومت کمتر و دیگری با مقاومت بیشتر. اما هر قدر هم تلاش کنند بالاخره در مسیر ویرانی‌اند. ژد در صفحات پایانی درست مثل خود جهان عمل می‌کند، تصمیم می‌گیرد شرایطی ایجاد کند که در آن عروسک‌ها که مقاومت بیشتری داشتند، کمتر عمر کنند. همان کاری که با خودش هم می‌کند و می‌خواهد این مسیر را سرعت بیشتری بدهد.

هیچ‌کس دست خودش نیست که تصمیم بگیرد چه کند… هیچ‌کس! در روزهای پایانی عمرش اوست و تصاویری که روزگاری آدم‌هایی بوده‌اند مقابل دوربینش. عجیب نیست دیگر… نویسنده همه چیز را رو به زوال می‌بیند، زندگی‌هایی را ترسیم می‌کند که هیچ‌چیز نمی‌تواند گرمشان کند، مثل همان آبگرمن خراب خانه‌اش که هیچ‌وقت نگذاشت خانه‌اش گرم شود و او خانه‌اش را برد جای دیگری. او راوی آدم‌های گسیخته از هم است، آدم‌هایی که نمی‌توانند با هم ارتباط درستی برقرار کنند، او راوی خانه‌هایی است که روزگاری زندگی‌ای داشته‌اند و دیگر نخواهند داشت. آدم‌هایی که روزگاری داشته‌اند و هر کدام از جایی بی روزگار شده‌اند. هرکدام از جایی مسیری پیری و زوال را پشت نقطه پایان خود دیده و در این جهان پیر، زوال را تجربه ‌ کرده‌اند: «تصویرها غرق می‌شوند و پیش از آن‌که در انبوه لایه‌های گیاهان بالای سرشان خفه‌شان کند، برای چند لحظه به نظر می‌رسد که مقاومت می‌کنند. سپس همه‌چیز آرام می‌گیرد و دیگر چیزی نیست جز علف‌هایی که در باد می‌جنبند. چیرگی گیاهان مطلق است.»

اوئلبک در این رمان به خودش هم رحم نکرده. میشل اوئلبک نویسنده هم یکی از قهرمان‌های داستان است و باید دید برای خودش هم سرنوشتی رقم می‌زند عجیب. می‌گویند این رمان پایان جهان از نگاه اوئلبک است، این حرف درست اما به نظر من چیزی فراتر از این است، اوئلبک می‌داند جهان را پایانی نیست، این انسان است که پایان می‌پذیرد، گیاهان همچنان در باد تکان می‌خورند، خانه‌های تازه ساخته می‌شود، انسان‌ها به دنیا می‌آیند و از ابتدا بر سر آن‌چه آدم‌های قبلی هم جنگیده بودند، می‌جنگند و تمام می‌شوند، و این فقط منظره تکان خوردن گیاهان در باد است که می‌ماند. انسان زوال در زوال است، و تمام مسیر کوتاهش که هر قدم آن انگار راه رفتن در مسیر زوال است را به جنگ می‌گذراند. یک جنگ بی‌سامان با پایانی مشخص…

در بخش پایانی کتاب هم مترجم مصاحبه‌ای از اوئلبک را منتشر کرده است. تیتر مصاحبه نکته جالبی در خود دارد: «بالزاک از من بهتر بوده». اگر کسی رمان‌های بالزاک را خوانده باشد، می‌تواند متوجه شود این دیدگاه اوئلبک از کجا می‌آید. بالزاک هم نیستی و زوال نرمی را به شیوه خودش در آثارش دنبال می‌کرده که اوج آن را باید در رمان «چرم ساغری» دیدم. جوانکی مفلس و در آستانه خودکشی که چرم را به دست می‌آورد. هر آرزویی‌ش برآورده می‌شود اما تکه‌ای از این چرم محو می‌شود و عمرش کوتاه‌تر. شاید از نظر سرراست قصه گفتن حق با اوئلبک باشد، اما برای من مخاطب که هر دو خوانده‌ام انتخابی نیست. بالزاک و اوئلبک هردو خداوندان داستان‌های خودشان هستند و هر کدام زوال را از دریچه‌ای می‌بینند، و زوالی که نسل من با آن روبه‌روست به مراتب نزدیک‌تر است به آن‌چه میشل اوئلبک روایتش می‌کند.

از نویسنده نگفتم، چون با یک جست‌وجوی ساده می‌توان کلی اطلاعات درباره‌اش یافت، چیزی که درباره مترجم هم صدق می‌کند. اما ترجمه این اثر کار راحتی نیست، اندک آشنایی با زبان فرانسه داشته باشید در مواجهه با متن دستتان می‌آید ابوالفضل الله‌دادی از پس ترجمه چه اثر دشواری به خوبی برآمده است. ترجمه‌ای روان که یکی از رمان‌نویس‌های بزرگ جهان را به ایران آورده است. باید امیدوار بود آشنایی ما با اوئلبک بزرگ به همین یک اثر محدود نماند و آثار دیگری هم از او بخوانیم.