دلی از یخ، از سنگ
آیا نسبتی بین اخلاق و درد وجود دارد؟ پزشکی ایدۀ خود را دربارۀ حرفهاش چنین بیان میکند: «راستش، خانم کلارک، کاری که از دست ما برمیآید خیلی ناچیز است، خیلی ناچیز. ما بسیار دیر و بسیار زود به دنیا آمدهایم ــبین رموز هنر قدیم و کشفیات دنیای آتی.» سال ۱۷۷۱ است و شخصیت اصلی داستان، جیمز دایر، پزشکی است که در انگلستان زندگی میکند. «من، خانم، نبوغی داشتم، بهخصوص برای کارد. اما هرگز آن دید مخصوص را نداشتم… آن خصلت دلسوزی در مقابل رنج دیگران که شفادهندۀ حقیقی را ممتاز میکند.»
اولین رمان شگفتانگیز اندرو میلر، «درد نهفته»، به بررسی ناتوانیای میپردازد که به نظر میرسد سرچشمۀ نبوغ جیمز دایر در استفاده از کارد است: ناتوانی در درک و تجربۀ درد جسمانی از بدو تولد. سوزنی در دستش فرومیرود، انگشتش پاره میشود، پایش میشکند، اما جیمز دردی احساس نمیکند و زخمهایش با سرعتی اعجابانگیز بهبود مییابند. سردمزاجی و کمحرفی و ناتوانی جیمز از درک درد جسمانی در جوانیْ همه و حتی مادرش را میترساند و سبب میشود که دیگران از او فاصله بگیرند.
قرن هجدهم دوران عطش سیریناپذیر خصوصیات و توانمندیهای خارقالعاده است و اندرو میلر، با قرار دادن شخصیت اصلی داستان خود در چنین دورانی، تلاش میکند پرسش فلسفی خود را مطرح کند و بر خصوصیات اصلی آن روزگار انگشت بگذارد: روزگاری خشن که در آن خشونت به امری عادی بدل شده، دورانی که همه میکوشند تمام امور را با نگاهی علمی ببینند و پدیدهها را از منظری علمی درک کنند. در چنین فضایی است که میلر پرسش اصلی خود را مطرح میکند: چه اتفاقی خواهد افتاد اگر انسان عصر روشنگری از تأثیرات و تألمات درد جسمانی و نشانههای روحانی آن رهایی یابد؟ یا همانطور که او خود در داستان میگوید: «دنیا به کدامیک بیشتر نیازمند است ــیک مرد نیک عادی، یا یکی که برجسته است، لیکن دلی از یخ، از سنگ دارد؟»
آرش فاریابی