نمایش 9 12 18

    پرده‌خوان

    اتمام چاپ

    در آغاز نور بود. چراغ‌ها خاموش می‌شد. من مقابل پرده می‌ایستادم، تک و تنها. به جمعیت نگاه می‌کردم. چندنفری بیشتر نبودند. علامت شروع را می‌دادم! آن‌وقت‌ها توی همهٔ فیلم‌ها، حتی آنها که در فضاهای بسته می‌گذشت، انگار باران می‌بارید. مال این بود که انگشت‌های آپاراتچی حلقه‌های فیلم را خراب می‌کرد. بابابزرگ دستم را گرفته بود. یقه‌ام را مرتب کرد و گفت: «لرزش صحنه‌ها روی پرده از لرزش آپارات نبود. از نفس‌‌کشیدن تماشاچی‌ها هم نبود. از تپش قلب کسی بود که حواسش به همه‌چیز بود، قلب پرده‌خوان، قلب من.»