پیلاطس در مسکو

مهسا زند

پیلاطس در مسکو

یک میراث‌دار رمان روسی در زمانه‌ی استالین چه باید بکند؟

او از یک طرف با میراث خود درگیر است: رمان‌های بلندی که از دل کتاب مقدس بیرون آمده‌اند، مسائل وجودی بشر را می‌کاوند، درگیری انسان‌ها با خدا، مذهب و گناه را در مرکز خود قرار می‌دهند و یک بازیگر اصلی دارند: «شیطان». شیطان همان تهدیدی است که باعث می‌شود شخصیت‌های رمان روسی به تقلا بیفتند، به سراغ گناه بروند یا از آن دوری کنند و در نهایت، داستان‌ها را به پیش ببرند. داستان‌هایی که یکی از نقاط اوج خود را در لحظاتی می‌یابند که ایوان کارامازوف روایت می‌کند: امتحان مسیح به دست شیطان.

از طرف دیگر این نویسنده، با شرایط سیاسی و اجتماعی زمان خودش درگیر است. اختناق، سرکوب ادبیات، نویسنده‌های چاپلوس و شکم‌پرست، مرگ، کشتار و آسایشگاه روانی. اینجا هم یک بازیگر اصلی وجود دارد: «بوروکراسی پلیسی» زمان استالین. همان چیزی که انسان‌ها را به درون خود می‌کشد و یا مجبورشان می‌کند انسان‌هایی چاپلوس و طمع‌کار باشند یا دیوانه و شیزوفرنیک. وضعیتی که نقطه‌ی اوجش دست‌نوشته‌هایی ممنوع‌اند که قرار است نسوزند و دوام بیاورند برای روزهای بعد از اختناق.

این وضعیت دوگانه، وضعیت میخائیل بولگاکف است و پاسخی که او به این وضعیت می‌دهد بسیار ساده و در عین حال خلاقانه است: قرار دادن شیطان در بوروکراسی پلیسی موسکو. شاید خیلی‌ها بگویند که با چنین ایده‌ی ساده و پیش‌پاافتاده‌ای نمی‌توان یک رمان بزرگ نوشت. حق با آنهاست اما نه زمانی که نویسنده‌ی این رمان بولگاکفی است که داستان را عالی روایت می‌کند، استاد استعاره است، طنز را خوب می‌شناسد، از کنایه، ماهرانه استفاده می‌کند، یک داستان پس‌زمینه‌ای جذاب – لحظات محاکمه و تصلیب مسیح – دارد که به تنه‌ی داستان اصلی بدوزد و در نهایت در فکر خلق شخصیتی است که قرار است پیروزمندانه از میراث روسی‌اش بیرون بیاید و تا ته ماجرا برود: یک زن جسور و عاشق.

مرشد و مارگریتا چنین رمانی است. با معرفی فضای بوروکراتیک ادبیات در زمان استالین شروع می‌شود، با محاکمه‌ی مسیح پیش می‌رود، سانسور را برجسته می‌کند و به جاهایی می‌رسد که حتی بدبین‌ترین خواننده‌ها هم نمی‌توانند آنرا زمین بگذارند و چیزی از آن یادشان نماند. رمان بولگاکف، یکی از بهترین پاسخ‌ها به این پرسش است که میراثمان را چگونه به شرایط سیاسی-اجتماعی‌مان بدوزیم؟

مهسا زند