شرلوک هولمز، راه را نشانم بده
جولین بارنز از آن دسته نویسندگانی است که همیشه از داستانهای پلیسی لذت میبرند. او خود پیش از به شهرت رسیدن، رمانهای پلیسیاش را با نام مستعار دان کوانا منتشر میکرد. داستان دافی، پلیس سابق با گرایشهای نامتعارف، که در طی داستانی با پرداخت خوب در پی یافتن معمای جنایات و قتلهایی است که در سوهوی لندن اتفاق میافتد. در آن زمان، بارنز خود دربارۀ این فعالیت جنبیاش توضیح میدهد که این داستانها حاصل کار بخش دیگری از ذهنش بود، متفاوت از بخش بالغ و هوشمندی که «طوطی فلوبر» و «تاریخ جهان در ده و نیم بخش» مایه میگیرند؛ تلاشی که تنها برای گذران دوران فراغتش بود.
در ارتباط با «آرتور و جورج» شاید بگویید که شاید بارنز برای اولین بار دو بخش مجزای ذهنش را با هم ترکیب کرده و سختگیری و دقت بالای خود در نوشتن را نادیده گرفته است. با هوش خاص خود در نوشتن داستانهایی که مخاطب را درگیر خود میکند، او قدم به ذهن یکی از بزرگترین نویسندگان داستانهای پلیسی، سِر آرتور کانن دویل، گذاشته است و یک ماجراجویی تازه را آغاز کرده است.
داستان رمان در قالب دو بیوگرافی متناوب آغاز میشود؛ بیوگرافیهایی که در خلاف جهت یکدیگر قدم برمیدارند. از یک سو، پسرکی رؤیاپرداز، کانن دویل جوان، در آشپزخانۀ سبک اسکاتلندی مادرش در حال شنیدن داستان افسانههایی دربارۀ پادشاه آرتور است، پسرکی توانمند و کنجکاو، باهوش در تحصیل و در عین حال شوخ طبع. از سویی دیگر، پسرکی را میبینیم محروم از قدرت رؤیاپردازی، جورج ادالجی، پسر کشیشی در استفردشر، فقیر و کوته نظر، بدون دوست و فردی جدی و خشن.
هر دنبالکنندۀ راستین کانن دویل، یا هر شرلوکشناس علاقهمند میداند که این دو نام در ادامۀ مسیر زندگی با یکدیگر ارتباط پیدا میکنند. جورج ادالجی، کسی که بهعنوان یک وکیل آموزش دیده بود، قربانی شناخته شدۀ ضعف سیستم قضا بود که در سال ۱۹۰۳ به جرم مثله کردن چهارپایان نواحی تحت امر کشیشان محکوم شد. پس از آزادی و پایان حکم هفتسالۀ زندانش، این کانن دویل بود که از پروندۀ جورج در روزنامهها و مجلات و پارلمان برای حکم عفو و عذرخواهی رسمی دفاع کرد. پیش از این بارها از کانن دویل خواسته بودند تا ردای هولمز را بر تن کند و شخصاً دست به حل معماها بزند، پروندۀ ادالجی تنها باری بود که او با این خواست موافقت کرد.
در طول رمان، بارنز با تقطیع سریع داستان از داستان زندگی یکی به دیگری میرود؛ صفحهای از داستان زندگی آرتور و صفحهای دیگر در ارتباط با داستان زندگی جورج، و با دقت دوچندان داستان زندگی این دو را پیش روی ما میگذارد تا روزی که این دو در نهایت با یکدیگر ملاقات میکنند. با توجه به آثار پیشین بارنز، شاید انتظار داشته باشید در جایی از داستان با اتفاقی نامنتظره روبهرو شوید، اما نویسنده به نظر میرسد که در طول داستان بیشتر نگران حفظ شفافیت و وضوح مطلق فرمی است.
نثر او، و به ویژه توانایی او در دیالوگ، ادای دینی است به شکوه نامههای دورۀ ویکتوریایی، مخصوصاً ادای دینی به خالق شرلوک هولمز، کسی که توانایی او مشخصاً پیشبرد داستانهایش در قالب دیالوگ است. بارنز در جایی در ارتباط با نوشتن نقل قولی از کانن دویل میکنند، نقل قولی که برای او در حکم مرامنامهای با اهمیت است: «ابتدا باید روشن نوشت، سپس جذاب و گیرا و در نهایت باید باهوش بود.» اگرچه این سبک حال و هوایی کهنه و قدیمی به اثرش میدهد، امری که با طرح جلد نخودی آن شدت میگیرد، «آرتور و جورج» قدم به دنیا میگذارد.
با توجه به انبوهی از آثار که در ارتباط با زندگی کانن دویل نوشته شده است، دشوار میتوان تصور کرد که اثر نیمهتخیلی بارنز میتواند اثری بهتر و دقیقتر و روشنتر از سایر آثار باشد. در فصلهای کوتاهی که به خوبی پرداخته شدهاند بارنز به تحلیل و بررسی نحوۀ تولد و شکلگیری نویسندهای توانمند میپردازد: عدم موفقیت او در قالب یک چشم پزشک، دلاوریهایش در ورزش ـــدر باشگاه کریکت مارلیبن، اسکی در کوههای آلپ و قهرمانیهایش در نبرد بوئر.
بارنز از نزاکت و حسِ وظیفهشناسی کانن دویل اطمینان دارد – «کانن دویل به بهترین روشی که میشناخت به همسرش عشق میورزید»، او مینویسد، «اگرچه او را عاشقانه دوست نداشت» و به دلیل چالشهایی که او در برخورد با معشوقهاش، ژان لِکی، با آن مواجه بود.
در حالی که آرتور در حال شکل دادن و تأثیرگذاری بر جهان پیرامونش است، جورج، یک بارتلبیِ شهرنادیده است که زندگی اطرافش بیتوجه به او در جریان است. او تا زمانی که پسری در مدرسه در گوشش میگوید: «تو به اینجا تعلق نداری» از این موضوع بیخبر است. پدر او هندی است، یک پارسی، که با دختر یک کشیشِ بخشِ اسکاتلندی ازدواج و کلیسای محلۀ در گریت ویرلی را تصاحب کرده است. جورج که توسط نژادش متمایز شده، قوۀ بینایی وحشتناکی دارد. او در اتاق خواب پدرش میخوابد، نماز میخواند و خود را وقف مطالعۀ قوانین مربوط به راهآهن کرده است.
بارنز دیدگاه محدود جورج از جهان روستاییاش را با دقتی فراوان و پژوهشهایی مهیب بازسازی میکند، از همین رو وقتی در طول داستان جورج متهم به جنایتهایی میشود ــکه حتی بهسختی برایش قابلدرکند چه برسد که بخواهد مرتکبشان شودــ کارِ بارنز بسیار تأثیرگذار مینماید.
از برخی جهات، آرتور و جورج نوعی تمثیل است: چشمپزشک نیروی مشاهدهگریاش را به اشخاص کمبینا میدهد، بارنز اگر درونمایهای ورای کشفِ رازی نهفته در مرکز رمانش داشته باشد، آن سرشتِ انگلیسی بودن است. کانن دویل یک اسکاتلندی بود که تقریباً به اندازۀ رودیارد کیپلینگ در مرکز امپراتوری نوشت. جورج خودش را باور دارد، و همچنانکه پدرش به او گفته: «…یک انگلیسی است، و دانشآموز قوانین انگلیس و روزی به خواست خداوند طبق آداب و تشریفات کلیسای انگلیس ازدواج خواهد کرد.»
وقتی آرتور با مشاور ملاقات میکند، به او میگوید: «من و تو، جورج، من و تو، ما انگلیسیهای غیررسمی هستیم.» با این روحیه بود که کانن دویل از پروندۀ ساختگی علیه دوستش برای افشای نژادپرستی و فساد موجود در نیروی پلیس و فراتر از آن استفاده کرد.
جورج در زمان بازداشت در زندان، برخی از قصههای عامهپسند کانن دویل و همچنین رمانِ سگ درندۀ باسکرویل او را میخواند. این آفرینش ماندگار کانن دویل است که حین ملاقات این دو در پسزمینه معلق میماند، واقعیتی که نویسنده را ــکه در سرتاسر زندگیاش نسبت به دیگرخودِ متغیرش احساسی دوگانه داشتــ آزار میدهد: دسترسی او به شخصیتهای اصلی در این مورد، و روانشناسی آنها «تا حد زیادی به لطف هولمز بود، اگرچه قدردانی از هولمز بهراحتی برای آرتور ممکن نبود.»
این کارآگاه خیالی به خالقش افتخار میکرد، چرا که او بخشهای معمایی ــکه پلیس را گیج کرده بودــ را کنار هم گذاشت. او هم احتمالاً تحت تأثیر جولیان بارنز قرار میگرفت، کسیکه استخوانهای یک تاریخ دیرینه را برداشته و آنها را با روح زندگی در هم آمیخته است.
منبع: گاردین