رؤیاهای مُردۀ هالیوود

صبا صبحانی

رؤیاهای مُردۀ هالیوود

ناتانیل وِست، در طول عمر کوتاهش (۳۷ سال)، چهار رمان، دو فیلمنامه و چند داستان‌کوتاه نوشت. وست در حال بازگشت از مراسم خاک‌سپاری اسکات فیتزجرالد خالقِ «گتسبی بزرگ» بود که بر اثر تصادف جان خود را از دست داد.

ناتانیل وست (۱۹۴۰-۱۹۰۳) با دو شاهکارش «میس لونلی‌ هارتز» و «روز ملخ» شناخته می‌شود که هر دو در دهۀ سی میلادی منتشر شدند و از آنها به‌عنوان کلاسیک‌های امریکایی یاد می‌شود. از هر دوی این رمان‌ها اقتباس‌های بسیاری در تئاتر و سینما و اپرا شده است. «روز ملخ» پس از هشت دهه در سال جاری با دو ترجمه به فارسی منتشر شده است: ترجمۀ فرید دبیرمقدم، نشر ماهی؛ ترجمۀ علی کهربایی، نشرنو. رمان «میس لونلی هارتز» هم پس از تقریباً نُه دهه در سال جاری با ترجمۀ رضا فکری از سوی نشر قطره منتشر شده است. هر دو شاهکار وِست در فهرست برترین آثار ادبی جهان قرار دارند.

«روز ملخ»، چهارمین و آخرین رمانِ وست، در چاپ نخست خود، ۱۹۳۹، تنها ۱۴۸۰ نسخه فروش داشت؛ وست مورد تحسین نویسندگان همعصرش بود، اما آثارش با انتقادات شدیدی مواجه بودند و شهرتی پیدا نکردند و همین باعث ‌‌شد که در فروش و جذب مخاطب به پای آثار سایر نویسندگان نرسند. وست در نامه‌ای به اسکات فیتزجرالد، در همان سال انتشار کتاب، دربارۀ واکنش‌ها به «روز ملخ» نوشت: «تا به اینجا اوضاع از این قرار است: نقدهای مثبت: ۱۵ درصد؛ نقدهای منفی: ۲۵ درصد؛ حملات خصمانۀ شخصی: ۶۰ درصد؛ فروش: عملاً هیچ. به هر حال، فکر می‌کنم دست به نگارش رمان دیگری بزنم.»

رمان «روز ملخ»، بیش از یک دهه بعد از تصادف مرگباری که منجر به درگذشت وست شد، مورد توجه منتقدان قرار گرفت و خود را در میان آثار اصیل ادبی جای‌‌ داد. این رمان، در فهرست صد رمان برجستۀ انگلیسی‌زبان قرن بیستم کتابخانۀ مدرن، رتبۀ بیست‌وهفتم را به خود اختصاص داد. مجلۀ تایمز نیز «روز ملخ» را یکی از صد اثر انگلیسی‌زبان برتر بین سال‌های ۱۹۲۳ تا ۲۰۰۵ معرفی کرد. هارولد بلوم، منتقد فقید امریکایی، در کتاب خود با عنوان «آثار اصیل ادبی غرب» در فهرست آثار اصیل ادبی از این رمان نام ‌برده ‌است. در سال ۱۹۷۵ فیلمی به کارگردانی جان شلزینجر با اقتباس از رمان «روز ملخ» ساخته شد که با استقبال فراوانی از جانب مخاطبان و منتقدان روبه‌رو شد.

«روز ملخ» رمانی عجیب و غریب است که خواننده را مسحور خود می‌کند. ناتانیل وست این رمان را در واکنش به رکود اقتصادی بزرگ اوایل قرن بیستم امریکا به رشتۀ تحریر در‌آورد. روز ملخ رمانی است که شاید تسلی‌بخش به نظر نرسد، اما درحقیقت این‌طور نیست: ترکیبِ واقعیت‌گریزی و روابطِ رمان ذهن را کاملاً درگیر خود می‌کند، زبانی خلاقانه دارد، شخصیت‌های آن با رفتاری که بسیار شبیه به پانتومیم است چنان استادانه (در اغلب موارد به‌طرز مسخره‌ای) فریب می‌خورند که مخاطب را به تفکر وادار می‌دارند و او را برای دنبال‌کردن داستان ترغیب می‌کنند. تسلی خاطری، کاملاً واقعی، در سطرسطرِ رمان، حتی زمانی که شخصیت‌هایش تزلزل پیدا می‌کنند، لنگ می‌زنند و وامی‌روند، قابل لمس است (اگر فیلم‌های ترسناک هالیوود صحنه‌هایی به ترسناکی «روز ملخ» داشتند هیچ‌کس جرأت نداشت تماشایشان کند و تماشای صحنه‌های آن موجب تخلیۀ هیجانی با فریادی از ته دل می‌شد).

در دورانی که رکود اقتصادی امریکا را فلج کرده بود و صنعت فیلم‌سازی هالیوود با فیلم‌هایی که نمایشگر راحتی و رفاه بودند ــ راه نجاتی محبوب مردم برای گریز از واقعیت جامعه ــ در حال فربه شدن بود، وست تصمیم می‌گیرد هالیوود و دلقکانِ سیرک و مردهای گاوچرانش را به‌عنوان سناریوی «روز ملخ» انتخاب ‌کند. او تلاش می‌کند که در رمانش گوشۀ کوچکی از جاذبۀ مسحورکننده و خوش‌الحان هالیوودِ دوران رکود را نشان دهد. هالیوودِ رمانِ وست جایی است که در آنجا رؤیاها می‌میرند. او در این رویکرد با معنای خود، نوع غریبی از آسودگی و تسلی‌خاطر را بسیار ماهرانه گنجانده تا کاملاً قابل لمس باشد.

به استثنای سلبریتی‌های هالیوود، بقیۀ شخصیت‌های رمان را مشتی سیاهی‌لشکر شکل‌ می‌دهد ــ درماندگان، آدم‌های عجیب و غریب و خل و چل. این گروهِ لودگان، به همان میزانِ استودیوی فیلم‌سازی هالیوود که در آن آمد و شدِ می‌کنند، پوچ و توخالی هستند. آمد و شدِ سیاهی‌لشکرها هرج و مرجی غیرعادی ایجاد کرده‌ است که ممکن است به نظر مضحک بیاید، اما از جهاتی دیگر می‌تواند غیرقابل تحمل باشد.

تاد هکت مهم‌ترین شخصیت رمانِ وست، نقاشِ‌صحنه‌ای که اهل کالیفرنیای آفتابی است اما با تمام شخصیت‌های دیگر رمان فرق می‌کند، شاگرد سال‌اولی مدرسۀ هنر ییل، فاین اِست که قسم خورده قلمِ خود را وقفِ مردمی فریب‌خورده کند که با امیدی واهی به کالیفرنیا سرازیر شده‌اند تا خود را غرق در رؤیاهایی کنند که هالیوود وعده داده است اما چیزی جز سرخوردگی و ملال نصیبشان نمی‌شود. تاد، برخلاف سایر شخصیت‌های تصنعی که آدم‌هایی متظاهر با چهره‌های غیرواقعی هستند، واقعی است، مرد جوان پیچیده‌ای با مجموعه‌ای از ویژگی‌ها همانند جعبه‌های چینی تودرتو، یکی داخل دیگری. اما او هم مانند دیگر شخصیت‌های رمان ــ هومر سیمپسون بازنشستۀ روان‌پریش، «آی‌وا»ی سنگین‌وزن که افتخار پنج پیروزی را با خود دارد، ارل شوپ کابویی کلاه‌به‌سر و اهل‌آریزونا، میگل دوست مکزیکی و خروس‌باز، اِی‌ب کیوزیک درستکار‌ْ دفترداری کوتوله و دعوایی ــ عاشق فِی اغواگر می‌شود؛ اما تاد از این عشق جان سالم به‌در می‌برد.

فی بازیگر نوجوان بلندپروازی است که تا ‌به حال فقط یک بار، آن‌هم به‌عنوان سیاهی‌لشکر، در فیلمی دوحلقه و فکاهی ایفای نقش کرده است. او با حرکاتی اغواگرانه مردها را اسیر خود می‌کند، ولی رفتاری بسیار بی‌رحمانه و ظالمانه‌ با آنها دارد. هرکسی می‌خواهد توجه فی را جلب کند مثل این است که با دست‌های خود سند مرگش را امضا ‌کند. بسیاری در داستان، مسحور و شیفتۀ اغواگری‌‌های او می‌شوند. حتی تاد نیز او را زنی دلربا می‌یابد.

«معاشرت با فی به این می‌مانست که حین اجرای نمایشی غیرحرفه‌ای و مهمل، پشت‌صحنه حاضر باشی. وقتی از جایگاه تماشاگران نمایش را می‌بینی، دیالوگ‌های احمقانه و موقعیت‌های مضحک حالت را به هم می‌زند، اما در پشت‌صحنه، با دیدن تدارکاتچی‌های خیسِ‌عرق‌ و سیم‌هایی که آن آلاچیق اجق‌وجق با تودۀ درهم و برهمِ گل‌های کاغذی رویش را سرپا نگه می‌دارند، همه‌چیز را می‌پذیری و آرزو می‌کنی نمایش موفق از آب دربیاید.»

رفتار مقلدانۀ کمرنگی را که فی و سایر شخصیت‌های ریاکار هالیوودیِ رمان از خود نشان می‌دهند صنعت فیلم‌سازیِ در حالِ شکوفاییِ هالیوود به کمک صورت‌های گریم‌شده‌ و پردۀ سینما‌‌‌‌‌‌‌ی بسیار پررنگ‌تر به تصویر کشیده ‌است. ممکن است شخصیت‌های رمانِ وست بیش از حد مضحک و احمق و مشکلاتشان به‌طورِ اغراق‌آمیزی مسخره به نظر بیایند، اما درعوض مخاطب را به دنبال خود می‌کشانند.

در «روز ملخ» با جامعه‌ای مواجه می‌شوید که با ازخودبیگانگیِ مضاعف به شکلی عجیب و غریب درآمده است: رشد بی‌امان رکود از جامعه آدم‌های عجیب و غریبی ساخت، آدم‌هایی که هیچ‌کدام نقشی در شکوفایی اسکناس‌های سبز نداشتند و حالا ستارگان بلندپایۀ هالیوود هم داشتند بقیۀ افراد این جامعه را به آدم‌های عجیب دیگری تبدیل می‌کردند.

هنگامی که رمان به پایانِ دیوانه‌وارش نزدیک می‌شود، ساعات‌ها پیش از اولین نمایش فیلمِ تاد، او خود را بیرون از سالن تئاتر می‌یابد (فلسفۀ سموئل تیلور کولریج در مورد خلاقیت را با تکان دادن سرش به سخره می‌گیرد) و به‌درستی پیش‌بینی می‌کند: با ظاهر شدن قهرمانان زن و مرد (ستارگان هالیوود داستان) جمعیت دیوانه خواهد شد.

او در میان اقیانوسی از سیاهی‌لشکرهای خشمگین در شهری که برای ستارگان ساخته شده بود به این‌طرف و آن‌طرف کشیده می‌شود تا اینکه از میان جمعیت بیرون می‌آید و پلیسی پیشنهاد می‌کند که او را به خانه برساند. صدای آژیر پلیس بلند می‌شود و به دلایلی تاد را به خنده می‌اندازد و او با تمام نیرو بنای درآوردنِ صدای آژیر را می‌گذارد. این صحنه فراری را به نمایش می‌گذارد که نشان از تخلیۀ احساسی و روانی تاد دارد:

«صدای آژیر آمبولانسی در خیابان پیچید. بانگ بلند شیونش جمعیت را بار دیگر به تکاپو انداخت و تاد با فشاری آهسته و پیوسته همراه جمعیت کشیده شد. چشمانش را بست و سعی کرد مراقب پای زخمی‌اش باشد. این بار، وقتی جمعیت دوباره ایستاد، تاد فهمید پشتش به دیوار تماشاخانه است. چشمانش را همچنان بسته نگه داشت و روی پای سالمش ایستاد. پس از مدتی که انگار ساعت‌ها طول کشید، انبوه جمعیت رفته‌رفته از هم باز شد و با موجی متلاطم دوباره به راه افتاد. مردم شتاب گرفتند و هجوم بردند. تاد سوار بر موج پیش رفت و سرانجام به پایۀ نردۀ آهنینی کوبیده شد، همان نرده‌ای که راه ماشین‌روی تماشاخانه را از خیابان جدا می‌کرد. شدت ضربه نفسش را بند آورد، با این همه، توانست نرده را بگیرد. با درماندگی به آن چسبیده بود و دست و پا می‌زد تا جمعیت دوباره او را به کام خود نکشد.»

صبا صبحانی
منبع: مد و مه