حلزون؛ میزانِ موزونِ جهان
هر کتاب آیینهای است برای مخاطب. خواننده در سیاهیِ کلمات، آن چیزی را درمییابد که مدام در جستجو و سودای آن به سر میبرد. هر کتاب در شأنِ مخاطبِ خویش نازل میشود و هر مخاطب باید هر کتاب را چنان بخواند که گویی برای او نوشته شده است. چه درست میگفت عینالقضات!
«صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی: ماجرای واقعی یک زن و یک شکمپا» برای من بیش و پیش از آنکه حکایتِ «تاریخِ طبیعی» باشد، روایتِ چگونه زیستن بود و «برای آموختنِ معنای زندگی، استادی بهتر از جان به دربردگانِ تاریخِ حیات نیست.»
ماجرا از آنجا آغاز میشود که «الیزابت تووا بایلی» دچار حملهای ویروسی میشود که او را زمینگیر میکند و او ناچار به تختخواب گره میخورَد و با کمترین حرکاتِ ممکن روزها را پشت سر میگذارد. تووا بایلی هنگامی که با صندلی چرخدار به اتاق پزشک میرسد خود را در میان بیمارانی مییابد که در سکوت انتظار میکشیدند؛ گو اینکه هر کدامشان از سیارهای دور به آن مطب سفر کردهاند. مسافرانی که بدل به «همراهانِ خاموشِ یکدیگر» شده بودند. بایلی معتقد است که «ما همه گروگانهای زمان هستیم… و از میان ما آنها که بیمارند حامل ترسهای خاموش کسانی هستند که از سلامت برخوردارند.»
تووا بایلی در خلوت خویش متوجه حضور یک حلزون میشود. حلزون که «نمونهای بسیار خوب از حقیقت نهفته در این حکمت باستانی است که آبهای راکد عمیقاند.» حلزون که به تعبیرِ «جان دان» در «نامه به سِر هِنری ووتن» «هر جا که میرود / خانهاش را نیز با خود میبرد / و همچنان در خانه است.» اهالیِ شهود و مراقبه بر آناند که دیدن با چشمِ سَر صرفاً تا حدی راهبر است و پس از آن باید چشمِ دل را به «بو» سپرد و منتظر ماند که آن بو به کدام نقطه رهنمون خواهد شد و به تعبیرِ مولانا در مثنوی:
هِمچو صیادی پیِ اِشکار شد
گامِ آهو دید، بر آثار شد
چند گاهی گامِ آهو در خور است
بعد از آن خود نافِ آهو رهبر است
حلزونها نیز «همچون بسیاری از حشرات، جهان را از طریقِ بویایی «میبینند» و میتوانند بوها را بر اساس فقط چند مولکول هوابرد تشخیص دهند.»
ما، گونۀ «انسان خردمند»، گمان کردهایم که سند و مسئولیتِ کرۀ خاکی با ماست حال آنکه شواهدِ واقعاً موجود نشان میدهند «حلزون بیادعا و خاندانش، نسبت به ما موجوداتِ تازهوارد، جای پای به مراتب قدیمیتر و نیز چسبناکتری روی زمین دارند.» حلزون که آموزگارِ آهستگی و پیوستگی است.
پیوندِ خجستۀ «آهستگی و پیوستگی» در حلزون چنان است که «رویاروییِ عاشقانه میان یک جفت حلزون از ابتدا تا انتها ممکن است تا هفت ساعت طول بکشد.» زندگیِ حلزون، یک مخالفخوانیِ بزرگ در زمانهای است که «شتاب» بدل به عنصر جداییناپذیرِ آن شده است. شتابمندی در روزگارِ ما، همه چیز را بدل به رقابت ساخته و حسِ شوم برنده و بازنده بودن را به یکایکِ ما القا کرده است. حلزون بر خلافِ ما زندانیانِ عصرِ ظلمت که «یک سر داریم و هزار سودا»، اگر هزار سر داشته باشد، یک سودا را در آن میپرورانَد. تخیلِ جذابِ تووا بایلی را در اینباره بخوانیم: «حلزونهای اسیر ممکن است با هم تودهای تشکیل دهند و قدرت و مهارتشان را برای فرار، یکجا جمع کنند… آنها که به جز یک هدف در سر ندارند، پا به پای هم میدهند، با کلههای عضلانیشان به بالای صندوق فشار میآورند و درپوشِ آن را از جا میکنند. آنگاه آهسته اما پیوسته به سوی آزادی میخرامند.» و کدام نقشۀ راه برای ما «گنجشکانِ عصر جنگ و جیرهبندی» کارآمدتر و پیشبرندهتر از این الگو؟!
حلزون، سالکِ حیات است و مرشدِ طریقت. او به سِیر خویش ادامه میدهد و از پای و پویه بازنمیمانَد. او پیش میرود. آهسته و پیوسته.
سعید رضادوست