با جاودانگی
انسان موجودی است که بودگی خود را در جاودانگی جستجو میکند این تمایل همیشگی به ابدیت در بشر از ابتدای تاریخ تا به امروز بوده. شاید آرزوی جاودانگی از طمع و آزی باشد که دائماً به آنها چنگ انداخته و هر قدر بیشتر داشته بیشتر خواسته. شاید از این خیال سر برآورده که با عمر دراز با تلاش و ثروتی ابدی میتواند با رنج ونابهسامانیهای این جهان بجنگد. اگر بشر با همه محدودیتهای فیزیکی و جسمی در دریایی از زمان و ثانیهها غرق شود، و مرگ جایی در زندگی جسمی او نداشته باشد چه بر سر او خواهد آمد؟ آیا غرق شدن در لذت جاودانگی برای بشر شادکامی به همراه خواهد آورد؟ فرض کنید فرصتی نا محدود و ابدی در اختیارتان بگذارند، فرض کنید اکسیری بنوشید و از بند زمان و مرگ خارج شوید وارد زندگیای شوید که مرگ جسمی در آن هیچ جایی ندارد، چه بر شما خواهد گذشت؟ اولین کارها و افکار شما چه خواهند بود؟ برای چه چیزهایی خواهید جنگید؟ در خط مقدم کدام جنگها خواهید بود؟ در کدام اعتراضات و تظاهرات درنهایت شجاعت فریاد خواهید زد و حق طلبی خواهید کرد؟ و به کدام آغوشها سر خواهید سپرد؟ انگار هزاران هزاران کار هست که اگر جاودانه بودیم حتماً انجام میدادیم. جهان همیشه پر از ناعدالتی و رنج است و ما همیشه هستیم، ما جاودانهایم و هدف از جاودانه بودنمان اصلاح نادرستی این جهان است پس خستگی معنایی ندارد. اما روزی که همرزمانمان دیگر در کنارمان نباشند تا پیروزی را با هم جشن بگیریم یا روزی که دیگر معشوقهها کنارمان نباشند تا از صدای خندهشان غرق لذت شویم روزی که آنها هیچیک نباشند و ما باشیم چه؟ روزی که آنها همهی رنج و خستگی از زیستن را با مردن فراموش میکنند و ما باید همهی رنجهای جهان را تا ابدیت به دوش بکشیم چه؟ شاید باید ادامه داد دوباره و چندباره عاشق شد و تا رسیدن به پیروزی های بیشتر پا پس نکشید. اما تا کی؟ از خودتان سوال کنید آیا لذت عمیق زیستن در جاودانگی معنا پیدا میکند؟ آیا تصمیمات و احساسات ما در “محدود به زمان بودن” نیست که ارزشمند میشوند؟ آیا در جاودانه زیستن، مرگ و زندگی یک مفهوم نمیشوند؟ به نظرم برای داشتن تجربهای متفاوت از زندگی و زیستن و عشق بهتر است “کتاب همه میمیرند” از سیمون دوبوار را دوباره و چندباره خواند. سیمون دوبوار در کتاب”همه میمیرند” به راستی در مقام یک فیلسوف بسیار ظریف به این مفهوم پرداخته داستانی که از خلال جنگها و عشقهای فراوان میگذرد تا به ما مفهوم زیستن و بودن را یاداوری کند. و در مقام یک فمینیست زیرکانه نشان میدهد که موقعیت زنان در طی تاریخ تغییر کرده و زنان تبدیل به چشمی شدند که میبیند و همانطور که در طول داستان روایت میشود، صدایی هستند برای سخن گفتن.
نازنین یزداندوست