
رفاقت
«والسها با ما خوب تا نمیکنند...» کاسی و برادرهایش از رفتن به مغازۀ والس منع شده بودند؛ خودشان هم میدانستند که آنجا توی دردسر میافتند. اما چیزی که انتظارش را نداشتند این بود که بشنوند آقای تامبی، پیرمرد سیاهپوست، جرئت کند مغازهدار سفیدپوست را به اسم کوچکش صدا بزند. سال ۱۹۳۳ است و ایالت میسیسیپی امریکا؛ و هر بچهای میداند چه کارهایی را باید بکند و چه کارهایی را نباید؛ اما اوضاع همیشه هم قابل پیشبینی نیست....
سارا ،ساده و بلندبالا
آنا دلش برای مادرش تنگ شده بود. مادرش فردای روزی که کیلب را به دنیا آورده بود، از دنیا رفته بود. مادر همیشه آوازی را زمزمه میکرد و پدر هم با او دم میگرفت؛ اما حالا خانه در سکوت فرو رفته است. پدرش برای یافتن همسری مناسب در روزنامه آگهی میدهد. سارا در پاسخش نامهای مینویسد. بچهها در جواب نامهاش میپرسند که آیا او آواز هم میخواند. میگوید که میخواند و میخواهد برای دیدن آنها بیاید. بچهها با بیصبری منتظرند. اما آیا سارا مهربان است؟ آنها را دوست دارد؟ پیششان میماند؟
سفر دریایی لیلی
تابستان 1949 بود و جنگ جهانی دوم زندگی همه را تغییر داده بود. در شهر کوچک راکِوی بچهای هم سن و سال لیلی پیدا نمیشد، تا این که آلبرت از راه رسید، پناهندهای از مجارستان، پسری که درزی مخفی در جیب کتش داشت. آنها دوتایی با هم بچه گربهای را نجات دادند و از او مراقبت کردند و دوستی خاصی بینشان شکل گرفت. چراکه هر دو رازهایی داشتند که با هم در میان بگذارند. هر دو آنها چاخانهایی سر هم کرده بودند ولی لیلی دروغی گفته که ممکن است به قیمت زندگی آلبرت تمام شود...
 
	 
	 
		 
		