گذار به سرمایهداری یا مانایی جمهوریخواهی؟
فرزاد نعمتی
تفاوت رویکردهای مارکسیستی، تجدیدنظرطلبانه و پساتجدیدنظرطلبانه از رخداد و پیامدهای انقلاب فرانسه در تحلیل تی.سی. بلنینگ
واقعهای چون انقلاب فرانسه همچنان محل تحلیل است و پژوهشگران حوزههای مختلف علوم انسانی، هنوز میکوشند پرتوی تازه بر توصیف، تفسیر و تبیین آن بیفکنند. در بزرگداشت ۲۰۰سالگی این رویداد، تعداد ۱۷۰همایش در سراسر جهان برگزار شد؛ امری که خود به تنهایی نشان میدهد بحث و مناظره درباره این رخداد، چه رونقی دارد.
چنین امری البته تا حدی نیز میتواند بدیهی قلمداد شود. هرچه باشد، هم «انقلاب» پدیدهای نادر در تاریخ جهان است و هم «انقلاب فرانسه» بهعنوان یکی از مهمترین تحولات تاریخساز اروپا و جهان مطرح است در خود فرانسه در گذار دوقرنه از این رخداد، درنهایت اینک نظام سیاسی در قالب آنچه «جمهوری پنجم» نامیده میشود، تثبیت شده است.
در نیمه نخست قرن بیستم، این اهمیت بیش از پیش خود را زمانی بروز داد که انقلابهایی چون انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و انقلاب ۱۹۴۹ چین، به استقرار حکومتهایی مارکسیستی منجر شد و همین باعث شد برخی با برجستهسازی تقابل و تضاد این دو سنخ از انقلاب، بهشکلی پوشیده از دو گونه انقلاب، «انقلابهای خوب» و «انقلابهای بد» رونمایی کنند. در چنین بستری، انقلاب فرانسه منادی آزادی و برابری و برادری خوانده میشد و انقلابهای کمونیستی هم با پیامدهای فاجعهبار و حکومتهای تمامیتخواهی که از پس آنها برآمد، محکوم میشدند.
کارل مارکس؛ مفسر اعظم انقلاب
بااینهمه این دعوای جنگسردی، بعدتر عمقی نظری نیز پیدا کرد و گروهی از مورخان و محققان کوشیدند ضمن نیمنگاهی بدین ماجرا، درکی تاریخیتر از این انقلابها به دست بدهند. نمونهای از این امر را میتوان در رویکردهای کلاسیک مارکسیستی به انقلاب فرانسه بازجست که مدتها نیز روایت غالب بود و طی آن، انقلاب فرانسه، انقلابی بورژوایی برآورد میشد.
در چنین روایتی، تفسیر کارل مارکس از انقلاب، البته تاثیری عظیم داشت. این تاثیر بهقدری موثر بوده است که ژان پل سارتر زمانی نوشت هر آن چیزی که بعد از مارکس درباره انقلاب نوشته شده است، بالضروره تفسیری بر فلسفه مارکس بوده است. در فلسفه او، در کنار «تفسیر جهان» جایگاهی ویژه نیز به «تغییر جهان» داده میشد و چه پدیدهای آشکارتر و عریانتر از انقلاب، میتوانست مصداقی تام و تمام باشد بر ادعای تحولطلبی اندیشه مارکس؟ چنین بود که او بهعنوان یکی از ستایشگران انقلاب بهمثابه «لوکوموتیو» و «قابله»ای که تاریخ را به جلو میراند، انقلاب را در الگوی «تضاد طبقاتی» و تشدید این تضاد در خلال خیزشی اجتماعی توضیح میداد و معتقد بود انقلاب زمانی به موفقیت میرسد که یک طبقه با اتکا به زور، مراکز قدرت را از طبقه حاکم بگیرد و بنا به نیازها و خواستههای خود دولت تازهای برپا کند.
ابداع جهان جدید یا احیای نظم قدیم؟
چنین تفسیری البته تازگی داشت و حتی در آغاز چندان بدیهی نیز شمرده نمیشد. بنا به نگرش برخی از منتقدان مارکس، آن تضاد میان طبقات جدید و قدیم و تغییرطلبی بنیادینی که در اندیشه مارکسی چونان پیششرط تحقق انقلاب پنداشته میشود، لااقل در دو انقلاب قدیمیتر جهان، انقلاب شکوهمند انگلستان (۱۶۸۸) و انقلاب آمریکا (۱۷۸۳ـ ۱۷۷۵) چندان محلی از اعراب نداشت.
این سخن بدینمعناست که برخلاف نزاعی که مارکس میان طبقات جدید آرزومند نوآوری و طبقات قدیم مدافع تثبیت وضع موجود در میدان منازعه انقلابی ترسیم میکند، آنچه بیشتر شواهد آن را تایید میکند، این است که انقلابیون اوایل دوره جدید، خود را نه نوآور میپنداشتند و نه مدعی بودند قرار است جهانبینی و ایدئولوژی جدیدی به جهانیان عرضه دارند. برعکس، برنامه آنها بیش از هرچیز تجدید استقرار نظم مطلوب گذشته بود که آنها فکر میکردند پادشاهان و نیروهای مخالف آنها، با تخطی از آن، نظام سیاسی و اجتماعی را دستخوش زوال کردهاند.
با این مقدمات، آرزوی این گروه از انقلابیون، اعاده نظم سنتی جامعه و احیای ساختارهای آزمونپسداده پیشین بود. به همین دلیل در انقلاب شکوهمند خواسته اصلی انقلابیون، بازگشت پادشاه به توافقهای پیشین، رفتار قانونی و حکومت مشروطه بود. در نمونهای دیگر، وقتی آمریکاییها شورش انقلابی در برابر بریتانیا را بنا نهادند، مهمترین دعویشان این بود که انگلیسیها در رفتارشان نسبت به مستعمرهها، از جوهر نهادهای اصیل خویش تخطی کردهاند. در این زمینه آنها به سطح بالای خودمختاری مستعمرههای بریتانیا در آمریکا، بهخصوص پیش از تصویب «قانون تمبر» اشاره میکردند؛ امری که بهمرور تحت دخالتهای روزافزون امپراتوری تضعیف شده بود. حتی در انقلاب مکزیک در آغاز قرن بیستم هم برخی از انقلابیون میانهرو نظیر فرانسیسکو مادرو، بر احیای قانون اساسی ۱۸۵۷ تاکید داشتند.
ویژگیهای نوآورانه انقلاب فرانسه
با چنین مقدماتی پرسشی که اینک ضروری مینماید این است که در انقلاب فرانسه چه وضعیتی حاکم بود؟ آیا انقلاب فرانسه آغازگر راهی متفاوت از دو انقلاب بریتانیا و آمریکا بود یا نه، آن را نیز میتوان در ادامه آن انقلابها درک و تفسیر کرد؟ یکی دیگر از کلیشههای رایج در مطالعات مربوط به انقلاب میگوید که انقلابهای انگلیس و آمریکا، فقط بعدی ملی داشتند و تغییرات اجتماعی اندکی در سطح اجتماعی بر جای گذاشتند، اما در انقلاب فرانسه، تکیه ایدئولوژی غالب انقلابی بر حقوق بشر باعث شد انقلاب ورای مرزهای ملی، بازتاب پیدا کند و در ضمن، دامنه دگرگونیهای اجتماعی هم گسترده شود.
چنین دریافتی هم موید و هم برآمده از نگرش مارکس بود وقتی انقلاب فرانسه را واقعهای تاریخی و جهانی قلمداد میکرد که سیر تاریخ را تغییر داده و شاهدی است بر این مدعا که ترقی و پیشرفت از طریق قهرآمیز، یعنی تضاد و مبارزه بین طبقات تحقق مییابد. جز اینها، در این روایت پررنگشدن نقش ایدئولوژی انقلابی و حضور تعیینکننده تودههای مردمی در انقلاب فرانسه، نسبت به دو انقلاب پیشین، چونان نقاط افتراقی بنیادی مورد توجه قرار میگیرد.
در این تلقی انقلاب فرانسه آغازگر جریان جدید انقلابها در جهان است و انقلابهای روسیه و چین را کمو بیش از نظر وجود تضاد طبقاتی، ایدئولوژیهای انقلابی، حضور تودهها، تغییرات گسترده اجتماعی و آثار فراگیر بینالمللی میتوان در ادامه این انقلاب تفسیر کرد. بعدتر این مرجعیت انقلاب فرانسه، حتی خود را در نوعی عطف بهماسبق نیز نمودار ساخت. برای نمونه کرین برینتون در کتاب معروف «کالبدشکافی انقلاب» که در سال ۱۹۳۸ منتشر شد، انقلاب فرانسه را الگو قرار داد و این ایده را پروراند که انقلابهای انگلیس، آمریکا و روسیه همگی مراحلی شبیه به مراحل سهگانه انقلاب فرانسه (میانهروی، تندروی و ارتجاع) را از سر گذراندهاند.
عبور کشتیها در شب از کنار هم
شاید برای کتابهای درسی مناسب باشد که در توضیح علل و دلایل شکلگیری انقلاب فرانسه مواردی را بهطور همزمان و بدون توجه به میزان اهمیت و امکان تزاحم و تضاد آنها، پشت سر هم ردیف کنند: «پشتیبانی گسترده از انقلابیون آمریکا و خالیشدن خزانه دولت، بیکفایتی و ولخرجی دربار لویی شانزدهم، گسترش بیسابقه فقر و فلاکت در حاشیه شهرهای بزرگ و شکلگیری شورشهای نان، رشد بورژوازی بهعنوان طبقه اجتماعی جدید و گروه تحولطلب خواهان ویرانی ساختار فئودالیسم، رشد روشنفکری در عصر روشنگری در گروههای متوسط و شهری بهواسطه آرای کسانی چون روسو، مُنتسکیو و اصحاب دایرهالمعارف)، تضعیف نهاد دولت و شکاف در طبقات حاکم و حتی اشراف حاکم، شکاف میان خواستهها و برآوردهای مردم و گروههای اجتماعی تاثیرگذار». مروری بر آثار منتشرشده درباره انقلاب فرانسه در یک قرن اخیر اما نشان میدهد تفسیر این علل و دلایل، میزان تاثیر جنبی یا تعیینکننده آنها و نحوه ارتباط همافزایانه یا اختلالبرانگیز آنها با یکدیگر، همچنان مایه اختلافهایی اساسی در در آثار پژوهشگران این حوزه است.
این اختلافهای بنیادین، تی.سی. دابلیو. بلنینگ، استاد تاریخ اروپای مدرن دانشگاه کمبریج را بر آن داشته تا در کتاب «انقلاب فرانسه؛ جنگ طبقاتی یا تصادم فرهنگی؟» که در سال ۱۹۹۸ به چاپ رسید، به بررسی این مناقشهها در قالب جریانهای سهگانه کلاسیک (مارکسیستی)، تجدیدنظرطلبانه و پساتجدیدنظرطلبانه بپردازد و بدون درگیرشدن در وقایعنگاریهای مرسوم و با تمرکز بر تحلیلهای صورتگرفته درباره انقلاب فرانسه، مواضع اصولی هر جریان را به بوته نقد بگذارد.
از نظر بلنینگ، تفاوت فاحش و نظرگاههای متضاد طرفین این نزاع نشان میدهد؛ «مناقشه مذکور گفتوگویی بوده میان جماعتی ناشنوا» و محققان این حوزه نظیر کشتیها در شب از کنار هم بیاعتنا رد شدهاند. بخشی از این تفاوتهای غیرقابل تفاهم و فقدان اعتنا به دستاوردهای سایر محققان، از نظر بلنینگ به این دلیل است که «دانش مبتنی بر واقعیت» زیر سیطره «پیشفرضهایی هستند درخصوص موضوعات نادقیقی چون سیر تاریخ مدرن، روابط اجتماعی و سرنوشت انسان». بهدلیل همین شکافها ««بصیرت بنیادی» یکی میشود «رأی پوسیده و منسوخ» دیگری ـ و برعکس.»
تفسیر مارکسیستی انقلاب فرانسه
سنت رایج در تحلیل انقلاب فرانسه، تفسیر مارکسیستی بود. یکی از مهمترین مورخانی که در این سنت کلاسیک به انقلاب فرانسه میاندیشید، ژرژ لفور بود که در کتاب «ظهور انقلاب فرانسه» که در سال ۱۹۳۹ منتشر شد، علت اصلی انقلاب را در «ناهمخوانی فزاینده میان داعیه عمومی و واقعیت اقتصادی» جای میداد. تردید در این خوانش اما با سخنرانی مورخ انگلیسی، آلفرد کابن در سال ۱۹۵۴ در یونیورسیتی کالج لندن، شکلی علنی به خود گرفت: «این سخنرانی نقطه آغاز مناقشهای درباره خاستگاهها، ماهیت و پیامدهای انقلاب فرانسه شد که از آن زمان در نوشتههای مربوط به این موضوع غالب بوده است و نشانهای دال بر از رمق افتادن هم از خود نشان نمیدهد.»
از نظر لفور، رژیم پیش از انقلاب فرانسه را دو رسته اشراف و روحانیان در دست داشتند و در ساختاری فئودالی و مبتنی بر تملک زمین، آنها ثروت و قدرت را به انحصار خود درآورده بودند. در چنین وضعیتی هنگامی که بهواسطه توسعه تجارت و صنعت، طبقه جدیدی بهنام طبقه «بورژوا» شکل گرفت، تضاد منافع این طبقه جدید با طبقات قدیمی و احساس شدید محرومیتی که آنها نسبت به «ارتجاع آریستوکراسی» احساس میکردند، باعث تقویت میدان تضاد طبقاتی شد: «چنین ناهمخوانیای هر گز تا ابد دوام نمیآورد. انقلاب ۱۷۸۹ هماهنگی میان واقعیت و قانون را اعاده کرد.» در چنین برداشتی، «انقلاب فرانسه برههای سرنوشتساز در پیشروی از فئودالیسم به سرمایهداری و درنتیجه به جهان مدرن بود».
در این تفسیر ویژگی خاص انقلاب فرانسه در همان چیزی است که مارکس بر آن تاکید داشت؛ سرعت، خشونت و تمامعیاری آن. این رادیکالیسم اما خود مرهون دو امر بود. نخست، مبارزه مصمم اما مذبوحانه ردههای اجتماعی ممتاز و متحدان خارجی آنها، چه در فرانسه بهشکل ضدانقلاب و چه در خارج از کشور با راهاندازی جنگ. دومین عامل اما جرأت، جسارت و استمدادی بود که تودههای شهری و دهقانان به بورژواهای ترسو دادند و به نحوی با فشار از پایین، آنها را مجبور کردند که تا نابودی تمامیت فئودالیسم، روند انقلابی را ادامه بدهند. طبق این بازنمایی، حق با آلبر سبول، جانشین لفور در کرسی استادی مطالعات انقلاب فرانسه در سوربن بود که نوشت: «در ۱۷۸۹ سه انقلاب در کار نبود، فقط یک انقلاب نبود، بورژوایی و لیبرال، با حمایت مردم و خصوصاً با حمایت دهقانان.»
تجدیدنظرطلبی در برابر رویکرد کلاسیک
بلنینگ اما در برابر این برداشت کلاسیک، از دو برداشت تجدیدنظرطلب و پساتجدیدنظرطلب در تاریخنویسی انقلاب فرانسه نیز رونمایی میکند که در توضیح کموکیف ماجرا، تفاوتهایی عمده دارند. در برداشت تجدیدنظرطلب، درباره ماهیت تغییر اجتماعی و اقتصادی بازنگری میشود: «در وقوع گسترش اقتصادی تردیدی نیست؛ ولی در اینکه تعارض طبقاتی میان اشراف و بورژوازی را تشدید کرد، قطعاً میتوان تردید کرد. گسترش تشکیلات سرمایهداری دستاورد انحصاری بورژوازی نبود؛ برعکس بسیاری از پیشروترین کارآفرینان از اشراف بودند.»
در ادامه این رویکرد، سخن اصلی آن است که آن شکاف و اختلاف و تضادی که در رویکرد کلاسیک میان بورژوازی و اشراف پیشفرض گرفته میشود، چندان با واقعیتهای تاریخی همخوانی ندارد زیرا در وهله نخست، بورژوازی فرانسوی کمجرأت بود و سرمایهاش را نیز بیشتر در زمین، سهام دولتی، مسندهای فروشی و دیون اربابی صرف میکرد. این شکل از سرمایهگذاری، ریسک اندکی داشت، اما سود چندانی نیز نصیب بورژواها نمیکرد. آنچه در مقابل اما نصیب بورژواها میشد، کسب مقام اشرافیت بود؛ امری که مورد پسندشان بود: «آنها نتنها اصلاً به دنبال نزاع با اشراف نبودند، بلکه راسخترین آرزوی بورژوا ژانتیم (بورژوای نجیبزاده) ملحقشدن به آنها بود.»
نتیجه چنین روندی، تراکم جمعیت اشرافیت فرانسوی در مقایسه با نمونههای خارجی اعیان بود. برای نمونه در فرانسه بیش از ۲۵ هزار خانواده اشرافی وجود داشت. این رقم اما در بریتانیا به ۲۲۰ خانواده در ۱۷۹۰ میرسید. از نظر بلنینگ: «اشرافیت فرانسه نهتنها اصلاً کاستی که دائماً بستهتر شود نبود، که گروهی گشوده از نخبگان بود؛ درواقع آنقدر گشوده که بهضرر خودش شد.» با این تفاسیر آنچه در تفاسیر مارکسیستی از «ارتجاع آریستوکراسی» مراد میشد، بیش از هر چیز «افسانه» بود.
نقد تجدیدنظرطلبانه جز این، بر نکتهای دیگر نیز انگشت تأکید مینهد و آن نیز ناهمگونی اشراف و بورژوازی، هرکدام است. به بیانی دیگر: «اعضای هرگروه آنقدر به لحاظ ثروت، جایگاه و افق دید گوناگون بودند که هیچیک تشکیل طبقه نمیدادند.» پس با این تفاسیر اینک این پرسش مطرح میشود که این گروهها چگونه در انقلاب موثر واقع شدند؟ پاسخ تجدیدنظرطلبانه چنین است: «ردههای بالاتر هرکدام گرد آمدند تا نخبگانی واحد تشکیل دهند ـ «برجستگان» ـ که براساس ثروت و استعداد متحد میشد.» چنین اتحادی در ساحت فرهنگی هم خود را در «روشنگری» نمایان میساخت که از نظر بلنینگ؛ «نه مرام یا آفریده بورژوازی، بلکه تا حد زیادی کار اشرافیت لیبرال بود.»
پساتجدیدنظرطلبی و اولویت فرهنگ سیاسی
یکی از آثاری که در پیشبرد پروژه تجدیدنظرطلبانه نقشی مهم داشت، کتابی بود که فرانسوا فوره در سال ۱۹۷۸ چاپ کرد. نوشته فوره در وهله نخست نقدی بر آرای آلبر سبول بود. سخنان سبول در ادامه رویکرد کلاسیک قابل درک بود: «علت اساسی انقلاب قدرت بورژوازیای بود که به بلوغ رسیده بود و رودرروی آریستوکراسیای قرار داشت که لجوجانه به امتیازاتش چسبیده بود.» فوره چنین نگرشی را نمیپذیرفت.
در کنار این اما اثر فوره، اولاً راه را برای تفسیری فرهنگی و نه اجتماعی از انقلاب باز کرد و ثانیاً باعث شد در دو دهه بعدی نسلی نوین از محققان با الهام از آن دست به بازتفسیر انقلاب بزنند. در این تفاسیر که بلنینگ نام «پساتجدیدنظرطلبانه» را به آنها اختصاص میدهد، مفهوم «فرهنگ سیاسی» در مرکز تحلیل قرار گرفت. بلنینگ، پژوهشگرانی چون منا ازوف، آرلت فارژ، لین هانت، کیث مایکل بیکر، دنا گودمن، جون لاند، جرمی پاپکین و جک سنسر را در زمره همین گروه قرار میدهد، در عین حال ابایی از این ندارد که درباره آنها چنین قضاوت کند؛ «برتری، اصالت و باریکبینیشان همیشه… واضح و قانعکننده نیست».
اگر برای نمونه بخواهیم نمونهای از اختلافات رویکردهای پساتجدیدنظرطلبانه و رویکرد کلاسیک را نشان بدهیم، میتوان به بحث رابطه انقلاب و اقتصاد بورژوایی پرداخت. برای کسانی چون لفور و سبول، اصلیترین مسئله میتوانست این باشد که برندگان اقتصادی انقلاب چه کسانی بودند و زیربنای اقتصادی چگونه به هدایت روبناهای فرهنگ و سیاست مشغول شد.
این امر البته حتی اگر پاسخی نیز برای آن مفروض گرفته میشد، نزد برخی از مورخان مارکسیست نیز جوابهایی قطعی نداشت. برای مثال رژین ربن، مسیر حرکت از فئودالیسم به سرمایهداری را یک راه نمیداند و معتقد است برخلاف تصور سبول و پیروانش، این گذار در فرانسه بیشتر از آنکه سرشتی تخاصمی میان بورژوازی و اشراف داشته باشد، شکلی از «درهمآمیزی» را تداعی میکند که روند آن اینگونه بوده است؛ استثمار فئودالی راه را برای استثمار سرمایهداری باز میکرد و نخبگان سابق همچنان سر جای خود بودند. از نظر ربن، خطای سبول این بود که میکوشید «انقلاب را کانون گذار از فئودالیسم به سرمایهداری نگاه دارد.»
لویی آلتوسر با نگرش سبول میانهای نداشت و ضمن توجه به نبود ستیز میان اشرافیت و بورژوازی، آرایش نیروها در میدان نبرد را چنین به تصویر میکشید: «نه سلطنت مطلقه در برابر اشراف بود و نه اشراف در برابر بورژواها، بلکه رژیم فئودالی در کلیتش در برابر تودههایی بود که استثمارشان میکرد. میان شاه، اشراف و بورژوازی اختلافی نظری وجود داشت، ولی بین رژیم و تودهها تعارضی اجتماعی بود.»
از نظر کسانی چون فوره و لین هانت اما مسئله در پاسخهایی متفاوت به این سوال که انقلاب یاریگر ایجاد جامعه و اقتصادی بورژوایی بود یا نه، مطرح نبود. بهزعم ایشان، این اصلاً پرسشی بود که بد طرح شده بود. فوره در این زمینه معتقد بود: «انقلاب… جهانی را پدید آورد که در آن بازنمایی ذهنی قدرت بر همه اعمال حاکم بودند و در آن شبکهای از نشانهها بر حیات سیاسی تسلط کامل داشت.
سیاست صرفاً شامل این بود که مقرر شود چه کسی بازنمود و نماینده مردم یا برابری یا ملت است: پیروزی از آن کسانی بود که قادر بودند این جایگاه نمادین را تصاحب، سپس حفظ کنند. بدینترتیب تاریخ انقلاب بین ۱۷۸۹ و ۱۷۹۴، در دوران تحول را میتوان حرکتی سریع از سازش با این اصل بازنمایی به استیلای بیچونوچرای حاکمیت آراء دانست. این تطوری منطقی بود، چراکه انقلاب از بدو امر قدرتش را از آراء میگرفت.»
درک هابرماسی از انقلاب فرانسه
در آنچه فوره و برخی مورخان پساتجدیدنظرطلب چون لین هانت بیان میکردند، میتوان ردپایی از مردمشناسی کلیفرد گرتس، فلسفه ژاک دریدا و تاریخنویسی کوئنتین اسکینر و میشل فوکو بازجست اما بهزعم بلنینگ تا جایی که به درک این گروه از رژیم فرانسه پیش از انقلاب بازمیگردد، تاثیر اصلی را یورگن هابرماس آلمانی بر جای گذاشته بود. منظور کتاب «دگرگونی ساختاری در حوزه عمومی» این فیلسوف نومارکسیست است که در سال ۱۹۶۲ نوشته شد، اما ۱۶سال بعد به فرانسه ترجمه شد.
در این کتاب هابرماس به مقایسه دو فرهنگ «بازنمودی» و «انتقادی» میپردازد. اولی که در دوران رژیم سابق هژمونی داشت، بر پایه نیاز به «بازنمایی» (ساختن) اقتدار ولینعمت برای مخاطبی تحسینگر و مبهوت است. این بستری است که طی آن فرانسویها، لویی چهاردهم را بهعنوان قدرتمندترین پادشاه فرانسه یا همان «خورشید شاه» درک میکردند.
هابرماس میگوید اما این فرهنگ بازنمودی با توسعه سرمایهداری، رشد تبادل کالا و اطلاعات، گسترش سواد و تغییر ماهیت خانواده بهتدریج تحلیل رفت و بدینترتیب طی قرن هجدهم «حوزه عمومی» مستقل از نظارت حکومت شکل گرفت که در روزنامهها، گاهنامهها، کافهها و انجمنهای داوطلبانهای چون لژهای ماسونی و باشگاههای مطالعه، ظهور و بروز پیدا میکرد و مشخصه اصلیاش «انتقادی» بودنش بود. مخاطبان فرهنگ بازنمودی منفعل بودند، اما اعضای حوزه عمومی به پرسش و گفتوگو بها میدادند.
در چنین فضایی بود که اخلاف لویی چهاردهم، لویی پانزدهم و لویی شانزدهم دیگر چونان پادشاه قدرقدرت بازنمایی نمیشدند و رهبری فرهنگی نیز از ورسای به پاریس منتقل میشد. لویی سباستین مرسیه در سال ۱۷۸۲ در همین زمینه نوشت: «اسم دربار دیگر همچون زمان لویی چهاردهم، ما را مبهوت نمیکند. آرای مسلط دیگر از دربار نمیآیند؛ آوازه را دیگر دربار تعیین نمیکند… داوریهای دربار فسخ میشوند؛ آدم میتواند آشکارا بگوید دربار هیچ نمیفهمد.» بدینترتیب با رشد فعالیت پارلمانها از یکسو و افزایش نوشتههای موسوم به «هرزهنگاری» که بهطور علنی روابط جنسی رسواییبرانگیز پادشاه، ملکه بهخصوص دومی را برملا میکردند، اعتبار سلطنت بیش از پیش مخدوش شد.
حضور زنی چون ماری آنتوانت نیز چونان بنزینی بر شعله این نوشتهها بود. او را چونان فردی عیاش و بیبندوبار به تصویر کشیدند و با بزرگنمایی اعمال سبکسرانه و منافیعفت او و دوستانش در دربار، شاه را در اداره دربار و کشور ناتوان دانستند. لیبلیستهای نویسنده این هرزهنامهها را شاید بتوان نیاکان روزنامهنگاران زرد دانست. درباره تاثیر آنها بر انقلاب البته نمیتوان ارزیابی دقیقی داشت اما تردیدی نیست که در بعد فرهنگی، این فقط «روشنگری عالی» منتسکیو، ولتر و دیدرو نبود که ملت را برانگیخت.
حتی شاید بتوان گفت نمیتوان بهصراحت حکم داد که روشنگری و فیلوزوفها دشمن رژیم قدیم بودند. در میان خصیصههای بنیادی آن رژیم چون مطلقهگرایی، کاتولیسیسم، انحصارگرایی و سلسلهمراتب، آنها در وهله اول با مذهب کاتولیک و کلیسا بود که سر کوچکترین سازشی نداشتند. در عین حال آنها همواره نگاه بدبینانه خود به تودهها و جزماندیشی مذهبیشان را حفظ کردند.
با چنین مقدماتی است که لین هانت بهعنوان یکی از مهمترین مورخان پساتجدیدنظرطلب در کتاب «سیاست، فرهنگ و طبقه در انقلاب» چنین مینویسد: «دستاورد عمده انقلاب فرانسه وضع یک فرهنگ سیاسی تماماً نو بود… انقلاب در فرانسه به رشد اقتصادی یا ثبات سیاسی کمک چندانی نکرد. آنچه پایهریزی کرد، ظرفیت بسیجکننده جمهوریخواهی دموکراتیک و حدت کوبنده تغییر انقلابی بود… سرمایهداری صنعتی همچنان با سرعتی لاکپشتی رشد میکرد.
در حوزه سیاست، در مقابل، تقریباً همهچیز تغییر کرد. هزاران مرد و حتی بسیاری زن در گود سیاست تجربههای بیواسطه اندوختند… انقلاب سنت شد و جمهوریخواهی گزینهای مانا. از آن پس، شاهان نمیتوانستند بدون مجمعها حکم برانند و تسلط اشراف بر امور عمومی تنها محرک انقلابهای دیگر میشد. درنتیجه فرانسه در قرن نوزدهم بورژواترین پیکره سیاسی اروپا را داشت، اگرچه هرگز قدرت صنعتی پیشتاز نبود.»
منبع: هممیهن