صفحۀ یادمان مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر به مناسبت هفتاد و ششمین سال تأسیس
در جستجوی صبح
خاطرات عبدالرحیم جعفری
بنیانگذار مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر
چگونه نام امیرکبیر را انتخاب کردم
مىخواهم از این رکود درآیم، جارى شوم و چون سیلابهاى بهارى بخروشم و دشتها و درهها را درنوردم، و تصمیمم را هم گرفتهام؛ هرچه باداباد، باید دنبال فکرم را بگیرم، باید از اسارت فکرى بهدر آیم، بروم دنبال فکر و طرحهاى خودم، از دستگاه اکبرآقا بروم و جایى براى خود دست و پا کنم و افکار تازهام را پى بگیرم. در دستگاه اکبر آقا که چنین کارهایى امکان ندارد. فروردین سال ۱۳۲۸ است.
سر موضوعى براى چندمین بار با اکبرآقا حرفمان شد، و من به حالت قهر از چاپخانه درآمدم و به خانه رفتم. پیشتر، در زمستان، تصمیمم را گرفته بودم و فکرهایم را کرده بودم: من که اینهمه زحمت مىکشم، چرا براى خودم نکشم؟ چرا زحمتم را بههدر بدهم و کسى هم قدر نداند و حتى نداند چه کردهام و چرا کردهام؟! حالا سى سالم شده، بچهدار شدهام، سه فرزند دارم، در یک اتاق پنجدرى. بچهها روز به روز بزرگتر مىشوند؛ اگر بخواهم کارى بکنم حالا باید بکنم؛ اکبرآقا به فکر خودش است، به فکر خانواده خودش است؛ اگر مىخواست مىتوانست یک خانه کوچک محقر براى من بخرد و پولش را ماه به ماه از حقوقم کم کند؛ او اصولاً اهل این حرفها نیست. ولى بلافاصله اکبرآقا پیدایش شد، شروع کرد به عذرخواهى و اظهار پشیمانى، که حالش خوب نبوده، اوقاتش تلخ بوده، گرفتار بوده، و… خلاصه مثل همیشه «تو جاى پسر منى… من تو را مثل پسر خودم میدونم… بچگى نکن، برگرد سرِ کارت…» و حرفهایى در این مایه.
اما من دیگر تصمیمم را گرفته بودم و منتظر فرصت بودم و فرصت را خودش به دستم داده بود؛ دیگر بههیچوجه حاضر نبودم برگردم. بههرحال، دیر یا زود، باید راهمان از هم جدا شود، چه بهتر که امروز باشد… او بهخیر و من به سلامت. صحبت که به اینجا رسید، بنا کرد به گلهگزارى که من هم مثل برادرش مىخواهم دست و پایش را در پوست گردو بگذارم و در کارهایش اخلال کنم.
انگشت روى نقطه ضعف من گذاشته بود. گفتم: «اکبرآقا، من نامرد نیستم، دستت را هم نمىخواهم در پوست گردو بگذارم. براى اینکه کارت لنگ نماند امسال تا بعد از سرِ کلاس و شلوغى مهرماه مىمانم، ولى از آن پس دیگر همکارىمان تمام مىشود؛ از حالا هر فکرى که دارید بکنید! اگر کسى را دارید معرفى کنید، من با کمال میل همکارى مىکنم و راهش مىاندازم، به آقاى اشرفى هم کمک مىکنم تا حسابدارى را یاد بگیرد و کارها را بگرداند؛ بههرحال من تا آبان امسال بیشتر پهلوى شما نمىمانم!»
اکبرآقا قدرى از گوشه چشم نگاهم کرد. فکر مىکرد دارم بازارگرمى مىکنم و این جریان هم مثل برخوردها و رنجشهاى سابق خواهد گذشت. بههرحال، همانطور که به او گفته بودم به سرِ کار برگشتم، اما با این تصمیم که تا آبانماه آنجا باشم، و بعد دنبال هدف و فکر خودم را بگیرم. در طى آن مدت با تمام وجود و منتهاى اخلاص کار کردم، توزیع کتابها و فروش شهریور و مهر با جدیت و تلاش و همکارى سایر کارگران و کارمندان به طرزى آبرومند انجام شد و شلوغى مدارس را پشت سر گذاشتیم… و حالا من بودم و چشمانداز آینده!



