عشق، هنر، زندگی

آرش خوبانی

عشق، هنر، زندگی

 

اگر برای هر داستان بخواهیم رنگی و نوری مجزا قائل شویم، می‌توانیم «بچه‌های تانر» ــ‌اولین رمان روبرت والزر که اولین بار در 1907 در سوئیس منتشر شدــ را ماهتابی وصف کنیم که از خلال کلمات بر ما می‌تابد. قهرمانان داستان منش و مشی و طبعی آن‌چنان خیره‌کننده، و نگاهی موشکافانه، دارند که خواندن دربارۀ نگرششان به جهان و زندگی به اندازۀ نگریستن به خورشید روشنگر است و گاهی به همان اندازه دردناک. مطالعۀ این اثر از والزر مخاطب را تشویق می‌کند تا بیشتر به پیرامونش توجه کند، بیشتر بخواند، و تلاش کند لحظاتی را که هرکس امید دارد هرگز برایش اتفاق نیفتد به اثری هنری بدل کند، لحظاتی که سیمون تانر، در «بچه‌های تانر»، فرا رسیدنشان را بارها و بارها وعده می‌دهد. سیمون به افتخار زندگی جام بلند می‌کند و می‌گوید زندگی‌شان سراسر بدبیاری است اما همین زندگی با صمیمی‌ترین دوستشان است.

 

در نگاه اول، این کتاب ــ‌که از هجده فصل تشکیل شده که هریک همچون فصل‌های سال در پی هم می‌آیند‌ــ شرح ماجراهای خانوادۀ تانر، به‌ویژه رابطۀ بین کلاوس و کاسپار و امیل و هدویگ و زباستیان، است. کاسپار و زباستیان نمایندهٔ شخصیت‌های آرمانی‌ای هستند که زندگی‌ای آمیخته به هنر را در پیش گرفته‌اند، در حالی که کلاوس و هدویگ نمایندهٔ انسان‌هایی هستند با شغل‌های معمولی که در حکم تکیه‌گاه‌اند برای سیمونی که در جریان زندگی روزمره شناور است و در طول زندگی روزمره‌اش مدام از خود می‌پرسد چرا مردم در جستجوی امنیت و آرامش این‌جهانی و دنیوی‌اند. سیمون در حالی که یکی دیگر از کارهای به اعتقاد خودش کم‌ارزش و پست را رها می‌کند می‌گوید: «بانک جای احمقانه‌ای است، آن‌هم در فصل بهار.»

 

«بچه‌ها تانر» صرفاً شرح وقایع زندگی روزانهٔ آدمی بیکار و رها از محدودیت‌های زندگی نیست، بلکه نشان‌دهندهٔ بهای گزافی است که باید برای زندگیِ درلحظه بپردازیم. سیمون زمانی زهر تنهایی و فقر را می‌چشد که در حال باز کردن بخردانه و روشنگرانۀ تارهای درهم‌بافتۀ ذهن و روان خودش است که کودکی‌اش را به اکنون متصل می‌کند، مردی که زندگیِ درلحظه و بی‌برنامه را به جای پیروی از نیازهای روزانه و عادی زندگی برمی‌گزیند. سیمون در بخشی از اثر می‌گوید: «از مادرم می‌ترسیدم، چون او به‌ندرت قربان‌صدقه‌ام می‌رفت و به‌نرمی با من حرف می‌زد.» از زنی به نام کلارا آگاپائیا خوشش می‌آید و از مصاحبت با او لذت می‌برد، اما برای او، بیش از آنچه برای پیاده‌روی روزانه‌اش، احترامی قائل نیست: «طبعاً بر من چیره است، ولی دیگر چرا باید بیش از این فکرم را مشغول کنم؟ وقتی اعضای بدنم را حس می‌کنم، پس خوشبختم و آن‌وقت دیگر به هیچ آدم دیگری در دنیا فکر نمی‌کنم… ساده بگویم به هیچی… چه زیباست آزاد و رها بودن.»

 

تصمیم سیمون برای زندگیِ رها از هر آدمی نه‌تنها به از دست دادن عشق کلارا می‌انجامد بلکه به موضوع اصلی داستان بدل می‌شود. «بچه‌های تانر»، با پیرنگ مینیمال پیچیده‌اش، درحقیقت کشمکشی است بین آنچه بدان می‌اندیشیم و آنچه مرتکب می‌شویم، مخصوصاً زمانی که این کشمکش مایۀ نومیدی است.

 

اگرچه این اثر روبرت والزر جانکاه و نفس‌گیر است، اما آنچه آن را به اثری شگرف و خواندنی تبدیل می‌کند توانایی نویسنده در تصویر کردن شخصی جامعه‌ستیز و وسواسی با هوش و ذکاوت سرشار و خودآگاهیِ عمیق است. اگرچه سیمون مدتی کوتاه برای بانویی عاری از احساسات کار می‌کند، در نامه‌ای به برادرش می‌نویسد: «اوه که چه مهملاتی می‌بافم، ولی فقط می‌توانم بگویم از همین حالا پی برده‌ام که جانم را به چین دستمال‌سفره و کارد تمیز کردن داده‌ام و بدی قضیه اینجاست که از تمام اینها خوشم می‌آید.» سیمون شاید از سبک‌مغزی خود منزجر باشد اما از بی‌توجهی به افکارش و نادیده گرفتنشان به‌شدت فاصله دارد.

 

ممکن است به نظر برسد که تمام نگرانی سیمون معطوف به خودش است؛ با این حال، گاهی به شخصی پرشور تبدیل می‌شود که همه‌چیز را با دقت تمام زیر نظر دارد: «بنا به تجربۀ شخصی خودم، مذهبْ عشق به زندگی است، دلبستگی درونی به خاک است، سرخوشی از لحظه است، انس و الفت با زیبایی است، باور به آدمیان است، فراغت و بی‌خیالی در جمع دوستان است، لذت احساس کردن و احساس بی‌مسئولیتی در هنگام رویدادهای ناگوار است، لبخندی هنگام مرگ و جسارت انجام هر گونه اقدام و تمهیدی است، و این‌همه را زندگی به ما عرضه می‌کند.» «بچه‌های تانر» تجلی توانمندی فوق‌العادهٔ والزر است در ترکیب جزئیات بسیار ظریف زندگیِ شخصی و سخاوتی شکوهمند و جهان‌شمول.

 

ترینی دالتون