داستان مقاومت
درست چندماه پیش از مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ الکساندر سولژنیتسین دورۀ محکومیت هشتسالهاش را در سیبری به پایان برد و آزاد شد. او که برای شرکت در دفاع از روسیه در جنگ جهانی دوم به ارتش سرخ پیوسته و افسر توپخانه شده بود به دلیل پیدا شدن نامههایی انتقادآمیز نسبت استالین در اتاقش، در سال ۱۹۴۵ بازداشت و به اتهام تلاش برای تشکیل یک سازمان انقلابی محاکمه شد. در آن هشت سال سولژنیتسین چنان از آنچه در اردوگاه کار اجباری بر او رفته بود لبریز شده بود که شش سال پس از آزادی توانست «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ»، یکی از اصیلترین رمانها در افشای ظلم نظامهای توتالیتر را به رشتۀ تحریر درآورد؛ رمانی که در آن بدون جلوهفروشی و کلهمعلق زدنهای بیمزۀ رمانهایی مثل ۱۹۸۴ یا فارنهایت ۴۵۱ نویسنده موفق میشود تنها با مرور خونسردانه و کاملا رئالیستیِ یک روز بیحادثه از زندگی یک محکوم عادی در یک اردوگاه کار اجباری ویژه (که نسبت به اردوگاههای معمولی زندگی در آن نکبتبارتر است) روایتی به مراتب اصیلتر از روایت امثال اورول و بردبری از زندگی تحت یک نظام سرکوبگر را در مقابل دیدگان خواننده ترسیم کند.
وقتی پیرنگ رمان «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» را مرور میکنیم میبینیم هیچ اتفاق خارقالعادهای در آن نیست، هیچ شخصیت عجیب و غریبی در آن وجود ندارد و عملاً رمان خالی از هر نقطهعطفی است زیرا نگاه و قضاوت ایوان دنیسوویچ نسبت به خودش و جهان در پایان رمان دقیقاً همان است که در آغاز بوده است و اتفاقاً نویسنده یک روزِ «خوب» در اردوگاه کار اجباری را برای روایت برگزیده است نه آنچنان که ممکن بود انتظار داشته باشیم یک روز نکبتبار را. در این روز معمولی ایوان دنیسوویچ در حالی که هوا هنوز روشن نشده با تشر زندانبانان از خواب بیدار میشود. کمی احساس کوفتگی و تب دارد. صبحانه میخورد. به درمانگاه میرود تا شاید بتواند آن روز را مرخصی بگیرد اما موفق نمیشود. بعد با همقطارانش روانۀ یک کارگاه ساختمانی میشود تا در سرمای منفی ۲۷ درجه کار کند. در کارگاه نصف روز را صرف ساختن بخاری برای خود میکنند و بعد کار سخت که کمکم لذتبخش هم میشود آغاز میشود. سپس به اردوگاه بازمیگردند و در نهایت رمان هنگامی که ایوان دنیسوویچ در تختخوابش بی هیچ امیدی به فردا به خواب میرود به پایان میرسد. در این روز معمولی تنها اتفاقات مهمی که برای ایوان میافتد این است که موفق میشود علاوه بر جیرۀ بخورنمیر اردوگاه یکی دو کاسه غذای اضافی و چند گرم نان بیشتر و اندکی سوسیس و کلوچه به دست آورد و این در اردوگاه یعنی عیشی مفصل که به این زودیها تکرار نخواهد شد.
از صفحات ابتدایی که رمان آغاز میشود ذهن آشنا به رمان رئالیستی به دنبال این است که نویسنده بذرهایی بکارد برای اتفاقاتی که به زودی رخ خواهد داد و نقطهعطفهای رمان و مقدمات تحول شخصیت را رقم خواهد زد اما هر چه پیش میرویم چنین اتفاقاتی نمیافتد. زیرا گولاگ سرزمین تحول نیست. بنبست است. باتلاقی راکد است که ساکنانش را نیز گرفتار همان رکودِ تاریک خواهد کرد. سولژنیستین هوشمندانه این ساختار تختِ روایی را برای اثرش انتخاب کرده است. میخواهد به ما یادآوری کند. ای خواننده منتظری تا ایوان دچار تحول شود؟ چه تحولی هولناکتر از درافتادن به این سیاهچال فراموشی؟ منتظری اوضاع ایوان از این بدتر شود و توی دردسر بیفتد؟ چه اتفاقی بدتر از گرفتار آمدن در ورطۀ این اردوگاه میتوان برای یک نفس انسانی متصور شد؟ منتظری ایوان دست به کار شود و بگریزد؟ نه! در اشتباهی. کار این اردوگاه کشتنِ امید و خوگرفتن به نکبت و دست و پا زدن برای زیستن در دل همین نکبت است. گولاگ جاییست که دغدغههای انسان را به پستترین حد ممکن سقوط میدهد؛ یعنی به دست آوردن یک قرص نان بیشتر، یا پنج دقیقه بیشتر نشستن در گرمای درمانگاه یا کشیدن یک نخ سیگار بیشتر با توتون قاچاقی و… . گولاگ جایی است که خشم طبیعت در آن از خشم زندانبان مهربانتر است و زندانی آرزو میکند چند روزی هوا طوفانی شود تا بتواند در خوابگاهی سرد و نمور چند روزی جان خسته را به خاکارههای بسترش بسپارد. گولاگ جایی است که زندانیان باید خود به دست خود به دور خود سیم خاردار بکشند. گولاگ جایی است که در آن زندانبانان خود زندانیاند و با زندانیان در تمام خردهجنایتهایی که باید برای زنده ماندن مرتکب شد شریکند. گولاگ جایی است که در آن سق زدن یک قرص نان بیشتر ضیافتیست شاید به این زودیها تکرار ناپذیر. گولاگ جاییست که در آن آدمها همه شمارهاند و هویتی فراتر از آن ندارند مثل س- ۸۵۴، قهرمان داستان ما. گولاگ جایی است که بدویت در آن دوباره به استقبال بشرِ مفتخر به تمدن میآید و باید همهچیز را از سر نوساخت؛ اگر بخاری میخواهی باید بسازیاش، اگر کفش میخواهی باید بسازیاش، اگر قاشق میخواهی باید بسازیاش و اگر امید میخواهی باید فراموشش کنی. و این همه بر ما روشن میکند که چرا سولژنیتسین به جای طراحی یک روایت پرتعلیق و پر حادثه تنها و تنها به روایت دقیق و پرجزئیات یک روز معمولی و بیحادثه در اردوگاه کار اجباری بسنده کرده است؛ زیرا فاجعه در دل همین روزمرگی و بیحادثهگی نهفته است.
از همان سر صبح که ایوان دنیسوویچ از خواب برمیخیزد ما با افکار و دغدغههای او همراهیم و این فکرها چیزی جز همان روزمرگیها که شرحش رفت نیست زیرا گولاگ فکر زندانی را هم در بند میکند: «زندانی حتی فکر و خیالهایش هم آزاد نیست. و مدام گرفتار یک فکر سمج است. آیا آنها نانی را که لای تشک پنهان کردهام پیدا میکنند؟امشب اسم مرا در فهرست بیماران وارد میکنند؟ سزار آن زیرپیراهن پشمی را از کجا آورده بود» (ص. ۳۸) کمکم درمییابیم سالها زندگی در اردوگاه پیوندهای زندانی را با خانوادهاش و با گذشتهاش و با هر آنچه که هویت پیشین او را میسازد قطع میکند و «خود»ی تازه از او میسازد که چون نوزادی در گولاگ متولد شده، گذشتهای ندارد و آیندهاش نیز جز زیستن در جهان بستۀ گولاگ نیست «نوشتن نامه برای او حالا دیگر به انداختن سنگی در چاهی ویل میمانست. سنگ را در چاه میانداختی اما هیچ صدایی در جواب نمیآمد.» (ص. ۳۹) درمییابیم زندگی در اردوگاه امید زندانی را از آینده میبُرد و همه چیز را معطوف به زیستن در لحظۀ حال میکند: «سالها زندگی در زندانها و اردوگاهها به ایوان دنیسوویچ آموخته بود که در فکر فردای خود نباشد.» (ص. ۴۱) و این یعنی زندگی در اردوگاه زندانی از یکیک صفات انسانی از جمله آیندهنگری و دوراندیشی دور میکند و او را تبدیل به جانوری میکند تنها در فکر امروز و تنها در فکر بقا. از همه مهمتر این که اردوگاه زندانی را از فکر کردن به خود و به طریق اولی از فکر کردن به معنای عام دور میکند: «به این ترتیب روزها یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند و تو وامانده و گرفتار، هیچ وقت برایت فرصت فکر کردن به اینکه چرا گذارت به اینجا افتاد دست نمیداد.» (ص. ۶۶) اردوگاه برای زندانی یک غیابِ بزرگ میسازد غیاب آسایش، غیاب فرهنگ و حتی غیاب جنسیت و این در صحنهای که سولژنیتسین مینویسد زندانیان بخاری را مانند یک زن در آغوش گرفتند بیش از هر جای دیگرِ رمان متجلی است.
با این همه اگر چه «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» روایتی است از مسخ آدمی در اردوگاههای برساختۀ نظامی توتالیتر اما در عین حال این رمان روایتی هم هست از مقاومت آدم سادهای چون ایوان در مقابل این مشت آهنین. ایوان اگر چه همچون بسیاری از زندانیان سیمای انسانیاش رنگ باخته اما در لحظاتی کوتاه و تکاندهنده در رمان این سیما پررنگ میشود مثل آن لحظهها که ایوان ته دلش غمگین است که چرا سالها پیش از زنش خواسته برای او خوراکی و بستهای نفرستد تا بچههایش بهتر غذا بخورند و حالا خود همچون کودکی که در انتظار هدیۀ عید پاک است به زندانیانی که برایشان غذا و نامه میرسد رشک میبرد و علیرغم اینکه امیدی به دریافت بستهای ندارد باز ته دلش امیدوار است که روزی نامهای یا بستهای دریافت کند. جای دیگری که مقاومت خاموش زندانیان در مقابل انسانیتزدایی از خودشان نمایان میشود صحنههای پرشور کار در کارگاه ساختمانیست که انگار کارگران در آن به تن واحد و غولآسایی تبدیل میشوند که در برابر لویاتانِ جبار سرزمین شوراها قدعلم میکند. در آن لحظات مقدسِ مبارزه حتی تیتوکیفِ آدمفروش هم جزوی از این بدن واحد میشود. و مهمتر از اینها خود ایوان است که به شکل غریزی و نه با آرمانی روشنفکرانه یا ایدئولوژیک سعی دارد سیمای انسانی خود را حفظ کند. در کارش با اینکه کار اجباری است کمفروشی نمیکند، تا میتواند دست همبندیها را میگیرد و حتی غذایش یعنی حیاتیترین عنصر زندگی در اردوگاه را نیز هر وقت دستش برسد با ضعیفترها به اشتراک میگذارد. از این رهگذر باید گفت «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» همانقدر که دربارۀ لگدکوب شدن انسانسیت آدمها در زندگی تحت نظامهای توتالیتر است دربارۀ مقاومت انسان در برابر این نیروی اهریمنی نیز هست.
علیرضا اکبری
منبع: ماهنامۀ سیاسی-فرهنگی اندیشۀ پویا (شمارۀ ۷۴)