همه میمیرند
AS_4679
82,000 تومان
سیمون دوبوار یکی از فعالان جنبش آزادی زنان و جنبش ضد جنگ ویتنام و دوست و همکار متفکر بزرگ فرانسوی، ژان پل سارتر، در 1954 جایزۀ گنکور را از آن خود کرد. آثاری که از وی بهجا مانده...
سیمون دوبوار یکی از فعالان جنبش آزادی زنان و جنبش ضد جنگ ویتنام و دوست و همکار متفکر بزرگ فرانسوی، ژان پل سارتر، در 1954 جایزۀ گنکور را از آن خود کرد.
آثاری که از وی بهجا مانده، برخی تحقیقی و بیشتر ادبی هستند و همه میمیرند یکی از مهمترین و مشهورترین رمانهای اوست.
سيمون دوبوار در 1978 نامزد دریافت جایزۀ ادبی نوبل بود.
ترجمه از | Tous les hommes sont mortels |
نویسنده | سیمون دوبوار |
مترجم | مهدی سحابی |
نوبت چاپ | هفدهم |
تاریخ نشر | ۱۳۹۹ (اول، ۱۳۶۲) |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شومیز (جلد نرم) |
تعداد صفحات | ۴۱۴ |
شابک | 964-7443-27-7 |
موضوع | داستانهای فرانسه -- قرن ۲۰ م. |
وضعیت نشر | تجدید چاپ |
طلسم جاودانگی
همه می میرند و همچنین همه آرزوی جاودانگی دارند. فوسکا نیز همچون دیگران سودای زندگی ابدی داشت با این تفاوت که به آرزویش رسید و تنها انسانی است که معنای بی نهایت را خواهد فهمید. آنگاه که همه کسانی که می شناخت، مردند، فوسکا برای فتح دنیا همه تلاشش رو کرد تا عدالت را برقرار سازد، چه بسیار بودند آنان که برای برقرار شدن عدالت جانشان از آنها گرفته شد و سر انجام فوسکا بدین نتیجه رسید که نه عدالتی وجود دارد و نه دنیایی.
او بارها سعی کرد عاشق شود و با عشق همچون آدم های فانی باشد، اما هردفعه چون پایان و مرگی در کار نبود، سرگشتهتر می شد، و دیگر زمان برای فوسکا معنایی نداشت. او شصت سال خوابید درحالیکه برایش شصت سال و شصت ثانیه فرقی نداشت.
روزی همه می میرند ولی قبل از آن زندگی می¬کنند.
انسان همواره در تمنای آن چیزی است که هنوز ندارد، و چه چیز مهمتر از جاودانگی، اما داشتن زندگی ابدی چه حسی خواهد داشت؟ آیا با رهایی از مرگ بیش از پیش گرفتارش نخواهیم شد؟ انسانی هست که پاسخ این پرسش را می داند.
وقتی رژین، یک بازیگر بلندپرواز، فوسکا را به زندگی خود وارد و حقیقت عجیب در مورد وی را کشف می-کند، وسوسه می¬شود تا از طریق او و حافظه¬اش، خاطره هنرش و آنچه را که هست، تا ابد زنده نگه دارد.
فوسکا در برجسته¬ترین رویدادهای شش قرن اخیر به عنوان حاکم، جنگجو و ... ایفای نقش کرده است. با این وجود کارهای بزرگ او به مرور کمتر و کمتر جالب می¬نماید تا جایی که وظایف خطرناکی را بر عهده می-گیرد و خود را در معرض انواع آسیب¬ها قرار می¬دهد به امید آنکه در جریان انجام آنها بمیرد. به تدریج شور زندگی را از دست می¬دهد، از درون می¬میرد و عشق و امید از وجودش رخت بر می¬بندد. رژینا در ابتدا اینها را چالشی برای خود می¬بیند و تا جایی به قدرت خود باور دارد که می¬اندیشد او را از این خواب و رخوت بیدار -کند، از عذاب همیشگی¬اش رهایی ¬دهد و دوباره به زندگی بر ¬¬گرداند ولی آیا مرگ سرنوشت مهربانانه¬تری نسبت به جاودانگی است؟
" روزی همه می میرند ولی قبل از آن زندگی می¬کنند."
طلسم جاودانگی
همه می میرند و همچنین همه آرزوی جاودانگی دارند. فوسکا نیز همچون دیگران سودای زندگی ابدی داشت با این تفاوت که به آرزویش رسید و تنها انسانی است که معنای بی نهایت را خواهد فهمید. آنگاه که همه کسانی که می شناخت، مردند، فوسکا برای فتح دنیا تمام تلاشش رو کرد تا عدالت را برقرار سازد، چه بسیار بودند آنان که برای برقرار شدن عدالت جانشان از آنها گرفته شد و سر انجام فوسکا بدین نتیجه رسید که نه عدالتی وجود دارد و نه دنیایی.
او بارها سعی کرد عاشق شود و با عشق همچون آدم های فانی باشد، اما هر دفعه چون پایان و مرگی در کار نبود، سرگشتهتر می شد، و دیگر زمان برای فوسکا معنایی نداشت.
مروری بر "همه میمیرند"
مروری بر رمان «همه میمیرند» نوشتهی سیمون دوبوار؛ ترجمهی مهدی سحابی
مرورنگار: بهنام دارابی
جنگ باشد یا صلح، انقلاب باشد یا ثبات، طاعون باشد یا هر مرض دیگری، فاجعهی بیروت باشد یا زلزلهی تهران، تفاوتی ندارد؛ این دو نفر همواره زندهاند. شاهکار سیمون دوبوار (همه میمیرند) را منطقاً باید در بین رمانهای تاریخی دستهبندی کرد که رنگ و بویی از فلسفهی اگزیستانسیالیسم را در خود دارند. اما حقیقتاً این رمان یک تریلر است. از آخر شروع کنیم: آقای 30 سالهای که قریب به 700 سال است میزید درِ مهمانخانه را باز میکند و بیرون میرود. این آقا که فوسکا نام دارد پیش از این در حال زیر پا گذاشتن تاریخ بشریت بوده است. گاهی برای وقت گذرانی، گاهی برای خوش خدمتی و اغلب برای فتح دنیا. فتح دنیا این بزرگ آرزوی انسانی که جز ملال و دردسر تا به حال هیچ برای پرورانندگانش نداشته است. همین فوسکا برای رسیدن به این خیال خام کاری کرد که جبرانناپذیر ماند. اومحلولی را نوشید که جاودانهاش کرد. در ابتدا هیچکس باور نمیکند منتهی فوسکا ثابت میکند که دروغی در کار نیست. به فرض مثال برای اثبات به رِژین گلوی خود را جلوی چشمان او برید و لحظاتی بعد با زخم جوش خوردهی گلویش جلوی او ایستاد. بله! مرض فوسکا را دروغ نپندارید چون در این صورت در حال انکار خویشتن هستید. بار دیگر برای کشف و نامگذاری یک بیماری- مثل سادیسم و مازوخیسم- به ادبیات برگردیم و نام مرض جاودانگی را فوسکاییسم بگذاریم. اگر صبح به صبح از خواب بیدار میشوید و شب هنگام به نیت سحرخیزی فردا به بستر میروید، اگر کار میکنید، اگر عاشق میشوید، اگر بچه دارید یا قرار است بچهدار بشوید، اگر هنرمند هستید و دستی در خلق آثار هنری دارید و خلاصه اگر به انسانیت خود واقفاید، تبریک میگویم: شما فوسکا دارید! فارغ از اینکه از کجا آمدهایم و در کجا قرار داریم و به کجا خواهیم رفت، ما هستیم و باید این بودن را بزییم. جبرِ بودن مانع از آن میشود که خود را انکار کنیم. ما را هل میدهد تا زندگی کنیم. به محض اینکه اولین بار طعم زندگی را بچشیم دیگر نبودن را برنمیتابیم. اسمش را حرص زندگی بگذاریم یا میلِ بقا تفاوتی ندارد. حتی مرگطلبان، حتی دستشستگان از زندگی هم مجبورند در زیر یوغ بودن سر خم کنند. اینطور ببینیم که برای معنادار کردن بود یا باید زندگی کنیم یا بمیریم. مرگ هم دو حالت دارد: یا زندگیام را تداوم میبخشد یا همه چیز را به آخر میرساند. قاعدتاً طبق قانون جبریِ بودن اگر از حالت اول مرگم مطمئن نباشم تن به آن نمیدهم. پس اگر به واقع آن مرگ تاریک که گریبانگیر همه است سربرسد تکلیف چیست؟ تکلیف روشن است، تمام زندگی را از سر گذراندهایم بلکه بتوانیم اندکی خود را به دیوارههای تاریخ پیوند بزنیم و زندگی خود را پس از مرگ هم تضمین کنیم. پس چطور میشود که کسانی زندگی را به هیچ میانگارند و بیصبرانه مرگ را انتظار میکشند؟ اینان فوسکاییسم را به سندرومی در خود بدل کردهاند.
روال زندگی ما در حال حاضر- قرن 21- تحت تاثیر هر عاملی، میخواهد سیاست باشد یا پیشرفت تکنولوژی، تفاوتی ندارد به چنان وضع اسفناکی افتاده که همهمان را بهشدت مغموم و دروننگر کرده است. انگاری سالیان درازی است که زیستهایم و حالا خسته از به دوش کشیدن این کولهبار اندکی میل استراحت داریم. طوری به زندگی نگاه میکنیم که بودن از این نگاه شرمنده میشود. بودن را بدل به هستی دائمی و جاودانگی را با گرداندن در دهانمان صرفاً بویناک میکنیم. عین همان بلایی که بر سر فوسکا آمد. فوسکا هم جاودانگی را میخواست اما پس از خوردن محلول به چنان ملالی افتاد که از صدبار مردن بدتر بود. در واقع دوبوار فوسکا را پتکی میکند و به سرمان میکوبد تا بگوید اینگونه نباش! ارزش زندگی در زندگی کردن است و مرگ ترازوی سنجش این ارزش.
به ادعای اولم برمیگردم که این رمان یک تریلر است. وقتی میدانید فوسکا هنوز زنده است و احتمالاً جایی از این دنیای کوچک فانی مردن خویش را میزید امکان ندارد از اضطراب نفس در سینهتان حبس نشود و وقتی حالات و عادات فوسکا را مطالعه میکنید امکان ندارد با خود نگویید نکند من این بدبخت ملعون باشم؟! راستش در تمام مدت خواندن این رمان تنها چیزی که قوت قلبم میداد این بود که میدانستم فوسکا تواریخ را فراموش نمیکند و هر چه هم سعی میکردم از ایتالیا و جزایر سرخپوستی و فرانسه چیزی به خاطرم نمیآمد. اما همچنان کابوس میبینم که یکی از آن دو باشم پس از خوابی طولانی: فوسکا یا موش سفید.
در ستایش مرگ عزیز؛ نگاهی به رمانِ همه می میرند
“سیمون دوبوار” از برجسته ترین و از جهاتی منحصر به فردترین چهره ها در فضای روشنفکری اروپای قرن بیستم بود. نام او از سویی، با کتاب جریان ساز “جنس دوم” به جنبش فمینیسم گره خورده است؛ و از سویی دیگر یادآور مکتب فلسفی اگزیستانسیالیسم و البته آرای ژان پل سارتر، نمایان ترین فیلسوفِ متعلق به این مکتب است. علاوه بر اینها، دوبوار نویسنده ای چیره دست نیز بود، و بیجا نیست اگر بگوییم که دغدغه ها و گرایشات فکری او، بهتر از هر جا نه در آثار تحقیقی ، که در آثار ادبی اش مجسم شده است. “همه می میرند” عنوان یکی از مهم ترین رمان های اوست که نخستین بار در سال 1946 منتشر شد؛ دوبوار در این رمان سرگذشت مردی به نام “ رایموندو فوسکا” را روایت می کند، که به گفته ی خود، به ((نفرین ابدیت)) دچار گشته است؛ ماجرا از این قرار است که فوسکا، حاکم کارمونا که شهری کوچک در ایتالیای قرن چهاردهم است، مانند هر انسان دیگری مرگ را مانعی در راهِ تحقق کامل اهداف بلندپروازانه ی زندگی خود می بیند؛ از این رو هنگامی که از سر اتفاق، به اکسیری دست می یابد که استفاده از آن به او زندگی ابدی اعطا می کند، چندان درنگی در نوشیدنش نمی کند. از آن پس او زندگی جاویدان می یابد، و به اعتبار همین زندگی جاوید است که به راویِ بخش های گوناگونی از مهم ترین دوره های تاریخ اروپا بدل می شود. با یک نگاه کلی، می توان دو سویه ی معنایی اصلی را در این اثر تشخیص داد؛ این رمان از طرفی، بیانگر کنکاش نویسنده در اساسی ترین مسائل زندگی فردی انسان است. مسائلی چون عشق، مرگ و نسبت آن با معنای زندگی؛ و از طرفی دیگر، تأملی است درباره ی تاریخ و زندگی اجتماعی انسان ها. نگاه دوبوار در بررسی موضوعاتی چون سرشت مرگ و زندگی، به شدت تحت تاثیر گرایشات اگزیستانسیالیستی اوست. او مرگ را به مثابه ی شرطی ضروری برای خلق معنا در زندگی تعریف می کند. انسانیت ما و به طور کلی تمام آن مسائلی که باعث غنای تجربه ی زیسته ی ما می شود، به سبب وجود مرگ و محدودیت های ناشی از آن است که امکان تحقق می یابد. اما این دقیقاٌ به چه معناست؟ در صفحات آغازین کتاب می خوانیم: ((در زمان بیکرانه هیچ کاری نمی ماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد.)) این جمله به نوعی بیانگر مضمون اصلی کتاب است. چشم انداز پایانِ محتوم که همواره مقابل چشمان انسان گسترده است، همان چیزی است که او را به فعالیت و کنش وا می دارد. زیرا در زمانی بی نهایت و بی پایان، ((تفاوت))ها بی معنا شده و هر داستانی ((همان داستان همیشگی))خواهد بود: ((زمان که هر لحظه اش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خط پایان ناپذیری می شود که او در امتدادش سرگردان و یله است.)) در پاسخ به پرسش بزرگِ رابطه ی مرگ و زندگی است که دوبوار مهم ترین مفروضات فلسفه ی اگزیستانسیالیستی را به شکلی غیر مستقیم در رمان خود مطرح می کند. می دانیم که در این مکتب فلسفی، انسان به مثابه ی موجودی آزاد تعریف می شود، که وجودش مقدم بر ماهیتش است؛ به این معنا که انسان در بدو زاده شدن، چیستیِ معین و از پیش تعریف شده ای ندارد، و عملاً هیچ نیست، جز امکانی بالقوه برای ((شدن.)) به بیان ژان پل سارتر، ((بشر نه فقط آن مفهومی ست که از خود در ذهن دارد، بلکه همان است که از خود می خواهد... بشر بیش از هر چیز طرحی است که در درون گراییِ خود می زید.)) می توان گفت که کنش های تمام شخصیت های رمان، حول همین اصلِ اگزیستانسیالیستی می گردد: اصلی که ناظر به دغدغه و البته ضرورتِ تلاش برای خلق معنایی شخصی، و سپس اقدام به کنش بر اساس همان معنا در زندگی است. دوبوار با خلق کاراکترهایی که برای رسیدن به آرمان ها و اهداف شخصی خویش، تا آنجا پیش می روند که حتی جان خود را به مخاطره اندازند، این حقیقت را بازگو می کند که معنای وجودی ما را درست همین انتخاب های آگاهانه و آزادانه ای تعریف می کند که برای تحقق خویشتن حقیقی خویش بر می گزینیم: ((حال می فهمیدم که نه مغرور بودند و نه دیوانه. انسانهایی بودند که می خواستند با انتخاب شیوه ی زندگی و مرگ خود، سرنوشت انسانی خودشان را رقم بزنند. انسانهایی آزاد بودند.)) برای مثال، شخصیت “گارنیه” که در بخش پنجم کتاب با او آشنا می شویم، جوانی انقلابی است که سودای فردایی بهتر برای خود و دیگران را در سر می پروراند. هنگامی که مبارزه ی مسلحانه ی او و همفکرانش علناً به شکست انجامیده و تلاش بیشتر بی فایده است، فوسکا از او می خواهد که میدان را ترک کرده و جان خود را نجات دهد؛ اما گارنیه نمی پذیرد و ترجیح می دهد که مسیر خود را تا انتها_تا مرگ در راه آرمان خود_ ادامه دهد. این الگوی رفتاری که در بیش و کم تمام کاراکترهای رمان مشاهده می شود، برای فوسکای فناناپذیر غیرقابل درک است؛ زیرا از آن چشم اندازِ ابدی که او به زندگی می نگرد، هیچ سرنوشتی چندان متفاوت با سرنوشتی دیگر نیست، و طبعاً هیچ انسانی ارزش وجودیِ بیشتری نسبت به دیگری ندارد؛ همینطور، مفاهیم گوناگون نیز در نظر او به یک اندازه بی ارزش اند. بنابراین، برای او خوبی و بدی، پیروزی و شکست، عشق و نفرت و... چیزی جز واژه هایی توخالی و تهی از واقعیت نیستند؛ البته که او نیز خوبی و بدی می کند؛ عشق و نفرت می ورزد؛ در جنگ ها شرکت می کند، پیروز می شود و شکست می خورد. اما هرگز نمی تواند مانند ((انسانهای فانی)) طعمِ حقیقی هر یک از این احساسات را_جز در لحظاتی نادر_بچشد. زیرا تحقق هر شیرینی و تلخی ای، برای او تا ابد امکان پذیر است، و دقیقا به همین دلیل است که برای انسانی ابدی چون او، تمام این عواطف انسانی آن معنای یگانه و تکرارناپذیری را که باید داشته باشند، از دست می دهند. بی جهت نیست که از همان اولین سطور کتاب، فوسکا چون موجودی به غایت غیرانسانی توصیف می شود: ((اما در ذات سنگی اش هیچ احساسی نمی تپد، و هیچ چیز بر او اثر نمی گذارد.)) خلاصه ی کلام اینکه مرگ نه نقطه ی مقابل زندگی، بلکه همبسته و شرطِ معناداری آن است، زیرا انسان با آگاهی از زمان محدود و اندکی که برای زندگی کردن دارد، خود را ناگزیر از انتخاب شکل خاصی از زندگی می بیند، که او را به عنوان موجودی مستقل و متفاوت از دیگران تعریف می کند. و همین ضرورتِ ((انتخاب کردن))، و تحقق بخشیدن به امکانی خاص از میان بی شمار امکان های موجود است که از او موجودی آزاد ساخته، و هستی او را لایق زیستن می سازد: ((روزی همه می میرند، اما پیش از مردن زندگی می کنند.)) اما همانطور که پیش از این گفته شد، رمانِ دوبوار لایه ی تاریخی و اجتماعی قابل تأملی نیز دارد که لازم است به آن نیز اشاره ای داشته باشیم . قهرمانِ فناناپذیرداستان، شاهد زنده ی بیشتر تحولات مهمی است که تاریخ اروپا، از قرن چهارده تا اواسط قرن بیست پشت سر گذاشه است. او در ستیز میان شهرهای بزرگ ایتالیا نقشی مهم دارد؛ پس از آن ناظر جنگ های طولانی با انگیزه های مذهبی میان ملل اروپایی ست؛ به چشم خود نابودی نظام فئودال و ظهور طبقه ی بورژوا را می بیند؛ در جاه طلبی های استعماری دولت های اروپایی نقشی فعال دارد؛ شاهد برآمدن عصر روشنگری، و تبلور ایده هایی چون پیشرفت و سروریِ خرد است؛ و سرانجام در ناآرامی های فرانسه ی قرن نوزده شرکت می جوید و همراه مردم معترض، علیه رژیم استبدادی مبارزه می کند. می توان گفت که دوبوار در قالب روایتی جذاب، و از زبان شخصیتی خیالی، به مرور مهم ترین برهه های تاریخ اروپا می پردازد. آنچه بیش از همه، در نگاهِ فوسکا به گذشته مشهود است، بدبینی مفرط او به تمام نظام های سیاسی، سیستم های فکری، و بالاخره اصلِ ایده ی پیشرفت است. در نظر او سرنوشت انسان هرگز رو به بهتر شدن نرفته و نمی رود. صفحات تاریخ همواره مملو از شرح جنگ ها و کشتارهاست؛ در این میان تنها انگیزه های کشتار است که عوض می شود. نکته ی قابل تأمل این است که دوبوار همه می میرند را یک سال پس از پایان جنگ جهانی دوم منتشر کرد_ جنگی مهیب با تلفات انسانی فراوان، که بسیاری از هنرمندان و روشنفکرانِ وقت را به سوی نوعی یأس و ناامیدی در قبال سرشت انسان و تاریخ سوق داد. از این جهت، همه می میرند، مانند بسیاری از دیگر شاهکارهای ادبی جهان، به خوبی حال و هوای زمانه ای را که در آن پدید آمده، در خود منعکس کرده است. البته خطاست اگر بپنداریم که هر آنچه از قول فوسکا یا هر شخصیت دیگری در داستان می خوانیم، لزوماً بیانگر نظرات نویسنده ی کتاب است؛ چه، این واقعیتی بدیهی ست که راوی داستان و مولف اثر، یک نفر نیستند. اما به هر حال این نیز غیرقابل انکار است که در متن کتاب، نوعی بدبینی و ناامیدی نسبت به تاریخ و سرنوشت جمعی انسان ها دیده می شود. در پایان باید گفت که همه می میرند، بیش از هر چیز یک رمان جذاب است، با خطوط داستانی متنوع، و کاراکترهایی به یادماندنی. دوبوار، همچون هر نویسنده ی بزرگ دیگری، هرگز از داستان به عنوان ابزاری برای بیان صرف دیدگاه های گوناگون خویش استفاده نمی کند؛ او در این کتاب لفاظی نکرده و شعار نمی دهد؛ بلکه جهانی داستانی خلق می کند، که پیام و محتوا در آن، در بطن رویدادها و تصاویرِ هنرمندانه نهفته است.
پایان.
امیر حسین قریشی
معرفی و یادداشتی درباره همه می میرند
سیمون دوبووار(Simone De beauvoir)نویسنده کتاب همه می میرند،فیلسوف،نویسنده،فمینیست و اگزیستانسیالیست فرانسوی بود.این کتاب با آشنایی مان از زندگی روژینِ خودشیفته شروع شد.او یک روز با مرد عجیبی به اسم"رایموندو فوسکا" که شخصیت اصلی رمان است، آشنا میشود.رژین همواره از نادیده و فراموش شدن می ترسید،بنابراین همیشه سعی داشت تا بر روی صحنه نمایش و یا مکان های دیگر در مرکز توجه باشد و نظر دیگران را جلب کند.روژین نقطه ی مقابل فوسکا است؛او عطش زیادی برای زندگی دارد و از مرگ و نابودی هراسان است.او وقتی فوسکا را دید مجذوب او شد و فوسکا را مرموز و عجیب یافت.برایش عجیب بود که فوسکا هیچگاه حوصله اس سر نمی رود و نسبت به همه چیز بی اعتناست.در طول داستان متوجه راز فوسکا می شویم؛اینکه او با نوشیدن معجونی به زندگی جاودان دست یافته است و در ادامه ی داستان خاطراتی را میخوانیم که فوسکا از زندگی جاودانه اش برای روژین تعریف کرده است.
فوسکا از زندگی ابدی اش تعریف میکند که سخت گرفتارش کرده و در طول زندگی تنها چندبار روحیه انسانی اش زنده شده است:آن زمان که هدفی پیدا میکرد و آن زمان که عاشق میشد.برای فوسکا گذشته و حال و آینده معنایی نداشت.به تمام کسانی که روزی می میرند حسادت می ورزید و بارها تلاش کرد تا خود را بمیراند اما موفق نشد.
تصور کنید تحمل زندگی جاودان چقدر برای آدمی سخت و دردناک است.اگر مرگ نداشتیم مدام همه چیز را نفرین می کردیم.مرگ و زندگی،شیرینی و تلخی در هم آمیخته شده اند تا انسان در مرتبه ای میانه قرار گیرد:نه گریز از زندگی و نه گریز از مرگ...
پیوستگی با اندیشه مرگ نجاتمان می دهد اگرچه نفس مرگ ما را از بین میبرد.
در کتاب همه میمیرند با نگاهی به زندگی فوسکا در میابیم که تنها مرگ به زندگی اش ارزش و وزن می دهد.همانطور که به همه زندگی بخشیده شده است،همه مان نیز خواهیم مرد؛اما همه مان آزاد و مسئول زندگی خودمان هستیم تا برای زندگی مان معنایی بیافرینیم!
معرفي كتاب "همه مي ميرند" از سيمون دوبوار
انسان، همیشه به مرگ فکر میکند و بیشتر وقتها هم جوابش به این خوابی که نمیشناسد، یک چیز است: "رویای زندگی ابدی".
اوایل قرن بیستمِ فرانسه است که زن و مردی در کنار هم قرار میگیرند تا به مرگ فکر کنند. زن - رژین- دختر جوانی است که میخواهد با تبدیل شدن به بازیگری مشهور در تئاتر فرانسه، جاودانه شود؛ و مرد - رايموندو فوسكا- مرديست كه قرنها پیش، با نوشیدن اکسیر حیات، نامیرا شده و حالا درحالتی نیمههشیار بهسر میبرد. رژین، احساس میکند در نگاه فوسکا از مرگ نجات پیدا میکند و اگر درخاطرات او زنده بماند، هیچ وقت نمیمیرد. فوسکا هم از رژین میخواهد که با علاقهاش، او را به زندگی برگرداند.
رژین و فوسکا اما مثل هم فکر نمیکنند. زن جوان میگوید اگر نامیرا بود، دیگر چیزی نمیخواست و دنیا مال او میشد، ولی فوسکا معتقد است جاودانگی، یک نفرین ابدیست و به همین دلیل داستان سفر هفت سالهاش را برای رژین تعریف میکند: اینکه چطور از عشق به سیاست و نجات دادن انسانها، به میل شدید به فراموشی، و بعد به بیحسی رسیده است. فوسکا گاهی در مسیرش عاشق میشد و دوستانی پیدا میکرد که دوستش داشتند، اما خودش میدانست که علاقه به انسانها یعنی شاهد چرخهی تکراری از دست دادن آنها بودن. برای همین، هیچ وقت نتوانست مثل آدمهای فانی زندگی کند. همه میمیرندِ دوبوار، تراژدي ريموندو فوسكاست: مردي كه نمیتواند بمیرد، مردیست که نمیتواند عاشق هم بشود.
" - خاطرهی تو در دل من بیشتر از هر دل فانی دیگری زنده میماند.
به سردی گفت: نه، اگر فانی بودی، در دل تو تا آخر زمان زنده میماندم، چون در آن صورت با مرگ تو، دنیا برایم به پایان میرسید. در حالیکه در دنیایی میمیرم که پایانی ندارد." - از متن کتاب
کتابی برای التیام اندوه عمیق میرایی
معرفی رمان جاودانه «همه میمیرند» اثر سیمون دوبووار
الهام یوسفی/ بسیاری از ما به سراغ داستانخوانی میرویم تا لذت زیستن در یک جهان دیگر و در زمان و مکان دیگر را بچشیم! بسیاری از ما به داستان به مثابه تجربه زیستنی فراسوی زیستن خود مینگریم، اما فارغ از همه این حرفها، آیا داستان میتواند شبیه یک دارو یا یک پروسه رواندرمانی عمل کند؟ به اعتقاد نگارنده این متن، قطعا! اگر تجربهای اینچنین در پس داستانخوانی نبود بیشک در همه این سالها، داستانها تا به این اندازه طرفدار نداشتند. لکن چگونه و به چه روشی می توان داستانی را یافت که به التیام دردهای روانی ما کمک کند. راستش را بخواهید باید بگوییم، گاهی کاملا اتفاقی! از این رو که بدون تردید بخشهای رنجور روان ما حتی بر خودمان هم روشن نیست، نمیتوانیم به طور ویژه کتابی را بیابیم و ادعا کنیم این کتاب قرار است دردی از دردهای ما کم کند. با این حال، پیش میآید که خیلی اتفاقی به کتابی برخورد کنیم که در حین خواندنش و یا پس از پایانش اثر التیامبخشش را بر روانمان حس کنیم. بدون تردید کتاب «همه میمیرند» اثر نویسنده بزرگ فرانسوی، «سیمون دوبورار» یکی از این آثار عجیب و اثربخش است. کتابی که به قصههای بسیاری از ما درباره مرگ، نیستی و میرایی پاسخی التیامبخش و اثرگذار میدهد، آن هم در قالب یک روایت جذاب و تکاندهنده درباره زندگی طولانی و نفرینشده یک انسان جاودانه. دوبووار حداقل در ایران به گونهای متفاوت شناخته میشود، همه او را به نوعی یکی از سردمداران مهم جریان فمینیسم میدانند. او به واسطه نوشتن یکی از مهمترین متون تفکر فمنیستی یعنی کتاب «جنس دوم» به شهرت رسیده است و کمتر کسی میداند که او رماننویس قهاری هم است.
اما... همه میمیرند چه میگوید که ما آن را رمانی با اثر درمانی توصیف کردیم؟ همه میمیرند به سراغ بزرگترین سوال و دغدغه آدمی میرود به سراغ راز مرگ! همه ما در هراسی دائم از نابودی به سر میبریم. همه ما میل شدیدی به جاودانه زیستن داریم و هر کاری را بیهوده میانگاریم چون میدانیم همه چیز خیلی زود تمام میشود و همه ما به کام مرگ و نیستی خواهیم رفت. حتی تصویر وجود جهانی پس از مرگ که پاسخی بر همه ناکامیها و رویاهای بر باد رفته ما بدهد نیز مرهمی بر زخم میرایی ما نمیگذارد. همین تفکر اساسی که ریشه در اعماق وجود ما دارد بسیاری وقتها خوشی زندگی را از ما میگیرد. ما نمیتوانیم خیلی رضایتمندانه زندگی کنیم و کار کنیم چون میدانیم روزی میمیریم. احتمالا دوبووار درگیرودار چنین قصهای به سراغ نوشتن «همه میمیرند» رفته است. کتابی که به شما میگوید دقیقا زندگیتان وامدار حضور مرگ است و مرگ حقیقت زیبایی است که اگر نبود زندگی معنای خود را از دست میداد. شما با شخصیتی جاودانه در مسیر تاریخ فرانسه برای سالها و سالها زندگی خواهید کرد، شما عشق و جنگ و مبارزه را از زاویه یک انسان نامیرا خواهید دید، و در نهایت بسیار خوشحال و راضی خواهید بود که شبیه او نیستید و مرگ را همچون زندگی معنابخش و ارزشمند خواهید دید. همه میمیرند قطعا از آن کتابهایی است که باید بخوانیدش، هم تاریخ است، هم فلسفه، هم ادبیات و بیش از هر داستانی که فکرش را بکنید در ستایش زندگی است...
معرفي همه ميميرند
روياي جاودانگي يا آرزوي مرگ ؟
همه ميميرند رماني ٤٠٠ صفحه اي كه داستان زندگي رايموندو فوسكاست ، كسي كه به دنبال عدالت خواهي و دادخواهي است ، با خوردن معجوني ناميرا ميشود و راهي طولاني را كه سرشار از افت و خيز است براي تحقق ارزويش در پيش ميگيرد ارزويي كه ابتدا محدود به دهكده اي كوچك است اما در نهايت به سراسر جهان تعميم مي يابد و فوسكاي فناناپذير راهي اين مسير پر كش و قوس ميشود ، جريانات مختلف و شكست ها و پيروزي هاي پياپي قهرمان داستان را به سمت رمز و راز زندگي سوق ميدهد و سر انجام گويي ان را مي يابد ...
همه ميميرند با ترجمه ي مهدي سحابي كه به همت نشر نو چاپ شده ، كتابي است كه در دوران جواني دو بووار نوشته شده و با فلسفه اگزيستانسياليسم در آميخته است . براي همين تاثير پذيري دوبووار از سارتر و فلسفه اش امري محسوس و مشهود است ، شاهكار اين نويسنده فرانسوي رماني است كه ديدگاهمان را نسبت به مفاهيم مرگ و زندگي و جاودانگي تغيير ميدهد و داستان تكاپوي فوسكا براي رسيدن به اهدافش را روايت ميكند ، اما راوي رفته رفته ما را با مفهومي ديگر اشنا ميكند ؛ اينكه جاودانگي هم همانند مرگ زندگي را پوچ و بي معني ميكند و چه بسا بدتر از مرگ، وقتي كه عزيزانمان يا كساني كه دوستشان داريم را از دست ميدهيم و ما همچنان جاودانه باشيم؛ يا بهتر بگوييم جاودانگي بدون آنان كه دوستشان داريم نفريني ابدي است .